حیدر بابا دنیا یالان دنیاده

امروز یکی از بدترین روزهای زندگیم بود البته امروز که بد نبود بهتر بگم دو ساعت پیش بدترین لحظات عمر من بود هنوزم کل تنم داره میلرزه معمولا وقتی همچین اتفاقاتی برام میفته میرم پیش دوستم سمیرا ولی ظاهرا خوابیدن اخه زنگیدم جواب نداد رد تماس داد
ولی حالم به قدری بده که اگه  حرف نزنم دیوونه میشم نمیدونم این حس برام غریبه نیست یاد اون روزای اولی می افتم که رفتم دانشگاه یا چند روزی که پیش اقای پدر به صورت ازمایشی می رفتم وای خدا حتی نمیتونم اون احساسات دردناکو الان توصیفشون کنم ولی همین الان دقیقا حس مشابه اون احساسات بهم هجوم اورده و د حال حاضر فقط یه راه واسه ریشه کن کردن اون احساسات است دلم نمیخواد از اتفاقی که افتاده حرفی بزنم عوضش خاطرات یک سال پیشو مینویسم که اون موقع حالم حتی بدتر از الان بود
:
یه ماهی به  اتمام دانشگاه مونده بود که پیش یه عکاس رفتم تا میکس و منتاژ و طراحی عکسو بهم یاد بده در کل کار کردن با فتوشاپ و برنامه میکس رو قرار بود بهم یاد بده واسه هر دوشون 500 تومانی ازم گرفت یه چند روزی رفتم پیشش چیزای ابتدایی  و مقدماتی از فتوشاپو بهم گفت و بعدش گفت که اینا مباحث کلی از فتوشاپ بود بقیه اش به خودت مربوط میشه به اینکه چطوری از خلاقیتت استفاده کنی چون کار کردن با فتوشاپ عین خلاقیته و با این حرف پرونده فتوشاپ بسته شد و بعد رفتیم سراغ میکس و منتاژ که واسه این کار ادیوس 5 رو بهم اموزش داد اوایل خیلی بهم سخت می اومد اصلا قابل فهم نبود همش باهم قاطی میکردم نمیدونم یا من خیلی خنگ بودم یا واقعا سخت بود در کل اگه بخوام با فتوشاپ مقایسه اش کنم خیلی سختر و پیچیده تر و بی روح تر بود از کار کردن با فتوشاپ واقعا لذت می بردم ولی ادیوس اوایل زیاد باب دلم نبود ... بعد از چند جلسه پرونده ادیوس هم عین فتوشاپ بسته شد و فقط یه سوال کنج ذهنم وول می خورد ؛ اینکه با این چیزای ابتدایی میشه یه عکاسی زد ؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
ولی نه محال بود قبلا چند تا فیلم میکس شده عروس و داماد دیده بودم من به هیج وجه قادر به درست کردن همچین پروژه ای نبودم طراحی عکسام بد نبود اما در حد عروس دامادی نبود ...
حالم خیلی بد بود از طرفی  به عموم قول داده بودم که تا اخر تابستون با هم عکاسی میزنیم از طرفی هم این توانایی رو در خودم نمی دیدم که حتی یه عکس پرسنلی ساده تحویل مشتری بدم  فکر و خیال مثل خورده افتاده بود به جونم واقعا اذیت میشم این اذیت شدن در حد حرف نیست شاید بگم بدترین عذاب روحی برای من بود . از طرفی هم دلم میخواست پیشرفت کنم مستقل بشم بتونم روی پای خودم وایستم از طرفی هم اینو در خودم نمیدیدم  واقعیت هم این بود که من هنوز به اون حد و مرحله نرسیده بود
من باید چی کار می کردم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
هیچ کاری از دستم بر نمی اومد جز فکر و خیال کردن و خدا خدا کردن اینکه خدایا کمکم کن من باید چی کار کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یه فکری عین برق توی ذهنم گذشت  اینکه به عکاسی های شهر برم و ازشون بخوام به عنوان کار اموز یه ماهی استخدامم کنن
از این فکر یه ماهی گذشت ...
از دانشگاه که میومدم خونه سر راهم یه عکاسی سر میدون بود که از عکسای های سرشناس و معرف شهر بودن  یه آگهی به شیشه زده بودن :
به یک منشی خانم آشنا به کامپیوتر چهت کار در عکاسی نیازمندیم 
از ته دل ارزو کردم که ای کاش میشد من بتونم توی همچین جای کار کنم  داخل مغازه یه عکس روی بوم بود که واقعا قشنگ بود با تمام وجود ارزو داشتم یه روز بتونم همچین عکس بندازم و طراحی کنم واقعا معرکه بود .
این فکر و خیالات و شک و تردید به توانایی هام و نداشتن اعتماد به نفس شروع کار هرروز بیشتر از دیروز به عقبم میروند حال و شرایط روحیم اصلا تعریفی نداشت  دپرس بودم
حالم واقع خرابه خدا خیلی خراب خدایا تو که خودت میدونی من چقدر به این کار و کار کردن علاقه دارم پس کمکم کن خدا
خدایا دستمو بگیر نذار بشکنم نذار زمین بخورم من واقعا میخوام میخوام مبارزه کنم میخوام مسئولیت پذیر باشم من نمیخوام یه انسان بدرد نخور باشم میخوام مفید باشم میخوام بزرگ بشم  خدایا خیلی تنهام خیلی حس پوچی میکنم حس بی خاصیتی اخه به چه دردی میخورم وقتی هیج کاری از دستم بر نمیاد من چطوری به چیزی که میخوام برسم چطوری خدایا یعنی اخر کار من به کجا میرسه منی که اینقدر تقلا میکنم تا زمین نخورم اخرم چی میشه ؟؟؟؟؟(این جملات حرفای من در اون اوضا و احوال با خدام بود )
روزای گرم تابستون همینطوری از پی هم سپری میشدن و منم هر روز بیشتر از دیروز توی گرداب بی خاصیتی خودم فرو می رفتم همش رویای شیرین داشتم بدون اینکه قدم از قدم بردارم همش امروز و فردا میکردم
تا اینکه در تاریخ 91.5.31 سمیرا  زنگ زد بهم که اماده شو بریم برون از مگه نمیخواستی بری  از عکسای ها بپرسی که کار اموز میخوان یا نه ؟
گفتم جرا ولی الان نه حالم خوب نیست
گفت ناز نکن اماده شو اومدم دنبالت
گفتم باشه
همینطور که داشتیم توی خیابون به سمت چهار راه اصلی می رفتیم توی خیابون فرعی (خیابون بهشتی ) یه عکسای بود به اسم آریا  چند تا پسر جوون نشسته بودن باهم گرم صبحت بودن دو دل بودم که برم یا نرم انگار متوجه ما شدن هر سه تاشون نگاهاشون سمت ما بود یه حسی بهم گفت نرم بهتره کار اموزی در کنار سه تا پسر جوون زیانش میتونه بیشتر از سودش باشه اونم پسرایی که از نگاهشون هراس به دلم افتاد
واسه همین حتی از امتحانش هم صرف نظر کردم و مسیرمو به سمت بالا پیش گرفتم  سمیرا هم دنبال من
گفت حداقل بپرس پرسیدنش که ضرر نداره گفتم فایده ای هم نداره اینجور پسرا اگه منشی هم بخوان  دختری مثل منو نخواهند خواست خیالت تخت
رفتم سمت چهار راه اصلی از عکاسی مهران شروع کردیم با تب و لرز نه چندان زیاد به سوال پرسیدن
ببخشید اقا شما کار اموز نمیخواین
نخیر خانم ممنون
ببخشید اقا
ول کن این عکاسی بیشتر شبیه لونه مرغ تا عکاسی بیا بریم
ببخشید اقا شما کار اموز نمیخوان
نه خیر خانم میدونین من اولین عکاسی این منطقه بودم تا  این تاریخ هم هیچ خانومی رو استخدام نکردم و هیج وقت این کارو نمیکنم
یه سر به عکسای اقای پدر بزنین اون به منشی نیاز داشت
گفتم ممنون
در اوج نا امیدی به سمت عکاسی اقای پدر رفتیم  با وجود اینکه بارها و بارها از جلوی مغازه اش رد شده بودم اما هیج وقت ندیده بودمش در اصل از مغازه این اقا فقط ویترین شیشه ای قشنگش جلب توجه میکرد با عکس محمد امین که روی بوم بود .
وقتی رفتیم داخل از ما خواهش کرد که بشینیم منم گفتم که میخوام عکاسی بزنم ولی با وجود اینکه دوره میکس  فتو دید اما فکر نمکینم این چیزایی که یاد دادن کافی باشه میخوام یه مدتی توی یه عکسای کار کنم پیش یه استاد کاردان کار کنم تا کار بلد باشم من پیش خانومی رفتم دوره فتوشاپ و میکس دیدم که بهم گفته بودم قبلا شاگرد شما بود رو حساب اسم شما و اینکه پیش شما شاگردی کرده رفتم پیشش تا بتونم خوب ومفید اصول اولیه عکسای رو یاد بگیرم ولی فکر کنم این خانوم .....
گفت من با شما یک قرار داد یه ساله می بندم طی این یه ساله شما به عنوان منشی من برام کار می کنین و منم عکسای و طراحی رو در حد حرفه ای بهت یاد میدم
وقتی اسم حرفه ای اومد و اینکه کار کردن در عکسای چنین شخصی
ولی خدای من انگار بهم برق وصل کردن پر از جریان شدم
نمیدونستم چی بگم گفتم وفقط من دانشگاه هم میخوام برم
گفتم امکان نداره کار ما طوریه که باید فول تایم در مغازه باشی اگه میخوای توی این عکسای کار یاد بگیری باید یه سالی بیخیال دانشگاه بشی  پس شما بهتر برین  خوب فکراتونو کنین با خوانواده مشورت کنین اگه موافق بودین فردا همین موقع همین جا  قرار میزاریم تا صحبتهای  اصلی و قرار داد  و... انجام بشه
وقتی از مغازه اومد بیرون هم خوشحال بودم هم شوکه و هم ناراحت اخه من باید درسمو هر طوری شده بود میخوندم یه سال به خاطر کار از درس خوندن عقب افتادن برای خودم قابل حضم بود اما میدونستم بابام اجازه نمیده بخاطر کار از درسم عقب بمونم
نمیدونستم چی کار کنم با سمیرا که حرف زدم گفت به نظر من درستو ادامه بده اما حس خودم اینو بهم نمیگفت یه حسی دائم تشویقم میکرد که وارد این کار بشم ولی همیشه راهنمایی های سیمرا کمکم کرده مثل جریان ازدواج با .... هم رو حرفاش حساب می کردم و هم اینکه نمیتونستم نسبت به احساساتم بی توجه باشم  با چند نفری مشورت کردم خانواده که به کل مخالف بودن بابام که میگفت باید درستو بخونی ولی یه اخلاقی که داشت هیج وقت زور نمی کرد ولی نمیدونم چرا با این وجود فکر می کنی که باید حرفشو حتما گوش کنی  خب منم حرفشو گوش کردم اگه دانشگاه قبول میشدم حتما می رفتم پس باید یه کاری می کردم که قبول نشم واسه همین سر جلسه هر سوالی رو هم که یک درست احتمال میدادم مثلا ب جواب درست باشه ج را علامت میزدم ... کارم خوب بود خوشبختانه دانشگاه قبول نشدم  اخه کلا منفی زده بودم خالی از یک درست
دلیل مخالفت مامانم  اون یه مرده چطوری میخوای پیش یه مرد کار کنی
گفتم مگه لولو خور خوره اس در ثانی بابا که اقای پدر خوب میشناسه همه خوب میدنن که ادم خیلی خوبیه اونقدری اعتبار داره که کل شهر میشناسنش ...
اینم از راضی کردن مامان
خلاصه اینکه رضایت خانواده حاصل شد
و من به صورت ازمایشی قرار شد از 1/6/92 یعنی از یکم شهریور به صورت چند روز  آزمایشی برم مغازه که این اقای پدر ببینن ایا من نوعی زهرا خانوم به درد کار ایشون میخورم یا نه
روزای اولی یه خورده معذب بودم نه اینکه خجالتی باشم ها نه پرو تر از این حرفام ولی از اینکه بیکار روی صندلی بشینم و بدون اینکه کاری انجام بدم فقط دست رو دست روی زانو بزارم و به کار این آقا نظاره گر باشم برام عذاب آور بود سکوت طولانی که که اکثر اوقات بینمون جریان داشت بیشتر عذابم میداد
وای خدای شکرت که اون روزا گذشت
کار یاد گیری رو از کپی گرفتن شروع کردیم روزای اولی همش خراب کاری پشت خراب کاری بعد چند روز قلق کپی گرفتن دستم اومد ولی خب استرس کار و اینکه توی این چند روزقرار بهت نمره صلاحیت کاری بدن خودش باعث دستپا چلفتگی میشه منم به همین دلیل خیلی خراب کاری میکردم
گاهی اوقات خرابکاریهام از روی کنجکاوی و ناشی بودن بود مثل خراب کردن دوربین فیلم برداری  هه هه ( یه سی چهل تومنی براش مایه خورد)
یا اجاره دادن دوربین دیچیتالی بدون اینکه بیانه ای بگیرم  یارو دزد بود دوربین 500 تومنی رو برد دیگه خبری ازش نشد
همه ی اینا فقط یک چیز رو اثبات میکرد که من صلاحیت کار در این عکسای رو ندارم همین
اقای پدر هم بعد از یه هفته به صورت غیر مستقیم اینو بهم گفتم ولی من سیریش تر از این حرفا بودم
گفتم ببین اقای پدر من هر طوری شده باید این کارو یاد بگیرم  چه در کنار شما چه در کنار یه عکاس دیگه شده یه سالی مفت کار کنم کار می کنم ولی باید این کارو یاد بگیرم حتی حاضرم مبلغی هم از خودم به شما بدم فقط اجازه بدین اینجا کار کنم
نمیدونم این حرفام دلشو به رحم اورد و دلش برام سوخت یا اینکه .....
واقعا نمیدونم ولی  روز بعدش گفت با هر کسی که بزرگترت میشه فردا بیا قرار داد ببندیم
وای این حرفو نگفت بازم داشتم دیوونه میشدم البته این دفعه از خوشحالی
گفتم باشه حتما فردا با بابام میام
ولی  قبل اینکه من از خواب بیدار بشم بابام رفته بودم مغازه
منم واسه همین گفتم بابام بعد از ظهر میاد
ولی بعد از ظهر هم دوباره زود تر از من از خواب پا شده رفته
تا اینکه چند روز اول بابام زرنگی کرد از دست من در رفت
و همین شد که بعد یه هفته امروز وفردا دوباره صاب کارم یعنی اقای پدر به این نتیجه رسید که من واقعا به درد کارش نمیخورم
اوهههههههههههههههههههههههه خلاصه اینکه نمیدونم لطف خدا بود یا بازم لطف خدا بو یه ماهی همینطوری رو هوا گذشت و من این یه ماه مردم و زنده شدم بدون اینکه کسی واقعا از حسی که عذابم میداد درکی کرده باشه
تا اینکه یه روز به خدا گفتم خدایا نمیدونم چه حکمتی داره این همه پستی و بلندی ولی  به تو توکل میکنم اگه کار کردن در کنار این مرد به صلاح منه خودت همه چیو رو به راه کن اگرم هم نیست هم همون بهتر از این کار کنده بشم
همین حرف و همین توکل به خدا باعث شد که دلم قرص  قرص بشه واقعا ارومم کرد و همین حس باعث شد که کارمو با اعتماد و دلشوریدگی کمتری انجام بدم ووقتی دلت اروم باشه بی قرار و مضطرب  نباشی خود به خود کارا هم  خوب و منظم پیش میره
خلاصه اینکه بعد یه چند وقتی کپی کردن عکس انداختن اسکن کردن چاپ کردن طراحی کردن و تبدیل فیلم و رایت و صدا گذاری و ... فروشندگی ، نوع حرف زدن با مشتری و برخورد اجتماعی تا حدودی دستم اومد و بگی نگی مغازه ارو میچرخوندم همون مغازه ای رو که ارزوم بود فقط و فقط سه ماه نه بیشتر بتونم  کار کنم و فقط وفقط یه طراحی دلچسب معمولی انجام بدم الان با وجود اینکه مغازه از جای اولش تغییر مکان داده ولی من در عکاسی اقای پدر بالا یک ساله که کار میکنم و شاید این بهترین و شیرین ترین تجربه کاریم و زندگیم باشه شاید که نه ، حتما الان که به روزای گذشت فکر می کنم در طی این یه سالی که گذشت بودن روزهای که از فرت ناراحتی و فشار کار و خیلی چیزاهای جزئی واقع عذاب کشیدم ولی واقعا  فکرشو نمیکردم یه روز بتونم همه اون کارارو به تنهای انجامش بدم
یادش بخیر وقتی گفت که  سه ماهی اموزشی حساب میشه اموزش عکس انداختن کپی کردن اسکن کردن چاپ عکس و صدا گذاری و غیر حتی باورم نمیشد بتونم این کارارو یاد بگیرم . (خیلی دوست داشتم با دستگاه کپی کار کنم )
الان نسبت به یه سال پیش خیلی چیزا عوض شده خیلی چیزا من خوشحالم با وجود اینکه همین مغازه گاهی اوقات باعث ناراحتیم شده ولی خوشحالم از یاد گرفتن و مفید بودن و از اینکه حس استقلال و حس کار امد بودن خودمو ارضا کردم خیلی خوشحالم از اینکه در کنار مردی کار کردم که خالی از جنسیت با من برخورد می کرد و مثل یک دوست مهربون بود برام هر چند بعضی اوقات از دستش ناراحت میشدم ولی خوب اخلاقش خوب بود نمیذاشت دلخوری بمونه
یه سه ماهی که از کارم در عکاسی گذشت  دم ظهر بود و سمیرا اومده بود مغازه سر راه خونه بهش گفتم بیا بریم از این کافینتی سر نبش بپرسیم ببنیم که تایپیست نمیخوان؟ اخه خیلی وقتها سرم خلوت میشد از بس کتاب هم خونده بودم داشت حالم بهم میخورد باید یه سرگرمی واسه خودم جور می کردم
ولی که وارد کافینتی شدیم دوتا اقای خیلی متحرم و اقا نشسته بودن یکیشون نسبت به یکی ظاهر مذهبی تری داشت و اون یکی پسر جوان و خوش چهره ای بود اما از رفتارش فوق العاده بدم اومد  وقتی بهت نگاه میکرد می خندید حس میکردی داره مسخره ات میکنه واسه همین در برخورد اول از اقای کریمی زیاد خوشم نیومد  اقای بیگی رو واقعا دوست داشتم نمیدونم یه حس برادرانه نسبت بهش داشتم حس نمیکردم با این شخص غریبه ام ولی با اقای کریمی نه شایدم واسه این بود که  فکر می کرد چون خوش چهره اس پس همه دخترا باید براش بمیرن
ولی خوب من قضاوتم اشتباه بود درست مثل همیشه
اقای کریمی هم مثل اقای بیگی واقعا اقا هستن این لبخند که همیشه روی لباش نقش می بنده از روی توهین و یا خورد کردن نیست
اون فقط خوش برخورد و خوش رو همین اخلاق فوق العاده ای هم داره هر حرفی که میخواست بزنه قبلش حتما واژه خانم اسدپورو به کار می برد هیچ وقت توی چشات زول نمیزد و برخورد معدبانه ای داشت درست مثل اقای بیگی ولی اقای بگی هنوز برام دست داشتنی تر از اقای کریمی بود نمیدونم شاید واسه اینکه اقای بیگی هم مثل خودم سریع تایپ می کنه ولی اقای کریمی با وورد بی کانه است
خنده داره نه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ولی اینا عین زندگی منن
اوه
خدایا شکرت
نگفتم با نوشتن حالم بهتر میشه
حالان واقعا خوبم خوب خوب
یاد اوری خاطراتم برام واقعا دلنشین بود
یاد اوری اتفاقات خوب و حتی بدی که در طی این مدت  هم برام افتاده حس فوق العاده ایه
حتی دزده شدن گوشیم هم قشنگ بود این کار به من فرست داد تا یعد از چند سال ازادانه و در دسترس نبودن هر همه حال رو تجربه کنم
یه اتفاق خیلی قشنگی هم که درست دو ساعت قبل از تحویل سال جدید(92) افتاد پیشنهاد ازدوج اقای محمدی بود
هنوز اون استرس و دستاچی اقای محمدی خاطرم هست منم که چون حسی بهش نداشتم خیلی ریلکس  فقط گوش میدادم هر از گاهی یه لبخندی میزدم که میدونستم این کارم باعث دستاچگی بیشترش میشه ولی در کل پسر خیلی خوبی بود
نمیدونم چرا ردش کردم
با وجود اینکه  همه شرایطمو قبول کرد ولی .....
میدونستم جوون سالم و خود ساخته ای  ولی .....
قلب من  متعلق به اون نبود
ساناز دوستم  داره از اتلیه میره
اخه چند وقت پیش با کسی که دوستش داشت نامزد کرد
واسه همین یه جایگذین  واسه ساناز میخوان منم از اقای پدر خواهش کردم که منو بفرسته اتلیه خانومش
اولش مخالفت کرد واینکه اینجا بهت بد میگذره که میخوای بری
گفتم نه من فقط میخوام کار یاد بگیرم اینجا چیزایی رو که باید یا میگرفتم گرفتم حالا وقتشه چیزای بیشتر یاد بگیرم
و اتلیه جاییه که بیشترین ها به انتظارم نشستن
با وجود اینکه قلبلا راضی نبود ولی رضایت داد که برم
منم ازش ممنونم
و باید بگم بهترین کار فرمای دنیارو داشتم
البته ناگفته نباشد
چند باری بهم گفته تو بهترین منشی هستی که تا حالا داشتم  اره من همون منشی هستم که روزای اول فقط میخواستی از سرت وام کنی
حالا چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
علی اقا گفت اقای پدر خیلی خوش شانسه هر منشی براش میاد خوبن
گفتم علی اقا شما چند روز یه منشی رو تحمل میکنین و بعد میگین خوبه یا بده
گفت یه هفته
گفتم اقای پدر تا سه ماه فقط میخواست منو از سرش وا کنه اگه الان به قول شما خوش شانسه و منشی خوبی داره واسه اینکه سه ماه تحملم کرده و منم باید جواب خوبیشو بدم شما به منشیتون فرصت بدین تا خودشو پیداکنه اونوقت قدر شمارو میدونه و میشه بهترین منشی قرن
من فقط مدیونم  این کار اولین تجربه کاری من در اجتماع  بود و اگر در این کار شکست میخوردم معلوم نبود با تمام علاقه ام دوباره بتونم از سر اغاز کنم یا نه
اقای پدر ازتون ممنونم
امیدوارم یه روزی بتونم تمام خوبیهاتونو جبران کنم
امیدوارم بتونم توی اتلیه هم به خوبی همیجا عمل کنم البته خوبتر از اینجا و با اشتباهات کم
میدونم خیلی وقتها خیلی اشتباه کردم  ولی باور کنین عمدی نبوده من همیشه تمام تلاشمو کردم که خوب و مفید باشم همیشه خواستم و میخوام که خیر شمارو در اولویت قرار بدم و با همین نیت هم کار میکنم
پس به امید روزهای خوب و خوب تر
هر چند هستن روزهای که ......
 
 
Let's block ads! (Why?)