حرفهایی شبیه بغض

فک میکردم وقتی وبلاگ بسازم همه حرفامو میتونم بزنم و خودمو سبک میکنم اما انگار این حرفا رو جزپیش خدا هیچ جای دیگ نمیتونم بازگو کنم...شاید واس اینکه خودم میدونم چقد دیوونم ..هی خدا بازم شکر که تورو دارم وگرنه توی این زمونه کیه ک بخواد پای دردای بیهوده من بشینه .. اگر خدارو نداشتم ی دیقه هم توی این دنیای تاریک که بعضی از آدماش از گرگ درنده ترن دووم نمیاوردم...خداااایاااااا دلم بدجور ناآرومه خودت آرومم کن...
+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هفتم مرداد ۱۳۹۵ساعت 2:20  توسط الناز  | 


دلت که آرام نباشد خنده ها و مسخره بازیهایت ک هیچ، بیخیالی هایت هم دردی دوا نمیکند.. کافیست بهانه اش جورشود بغض امان نمیدهد..
+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هفتم مرداد ۱۳۹۵ساعت 2:8  توسط الناز  | 


خیلی وقتا آدم نمیدونه چه مرگشه دلش میخواد دربارش با یکی حرف بزنه ولی نمیدونه با کی! اگرم یکی پیدابشه آدم نمیدونه ازکجا شروع کنه!;-(
+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هفتم مرداد ۱۳۹۵ساعت 2:5  توسط الناز  | 


دورشو آقا...لیاقت میخواهد..بودن در قلب دختری که تمام دنیایش حرفهای نزده اش است..
+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و پنجم مرداد ۱۳۹۵ساعت 23:46  توسط الناز  | 


برای هرکس که رفتنی ست فقط بایدکنارایستاد و راه بازکرد...به همین سادگی!
+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و پنجم مرداد ۱۳۹۵ساعت 23:42  توسط الناز  | 


امروزخم شدم و توی گوش نوزادی ک مرده ب دنیا اومده بود گفتم: " آرام بخواب!چیزی را از دست نداده ای..."
+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و پنجم مرداد ۱۳۹۵ساعت 23:38  توسط الناز  | 


صبرکردن دردناک است، و فراموش کردن دردناکتر، ولی از این دو دردناک تر این است که ندانی باید صبرکنی یا فراموش..
+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و پنجم مرداد ۱۳۹۵ساعت 23:35  توسط الناز  | 


کسی را که دوست داری آزادش بگذار، اگر قسمت تو باشد برمیگردد وگرنه بدان که از اول مال تو نبوده!
+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و پنجم مرداد ۱۳۹۵ساعت 23:34  توسط الناز  | 


آنقدر عرض کوچه را در انتظارت قدم زدم;که یادم رفت کدام سمت کوچه بن بست است! حالا دیگر از هرطرف بیایی فرقی نمیکند; غریبه ای!
+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و پنجم مرداد ۱۳۹۵ساعت 23:31  توسط الناز  | 


گاهی باید بی رحم بود،نه با دوست نه با دشمن،که با خودت و چه بزرگت میکند آن سیلی ک خودت میخوابانی بر صورتت!
+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و پنجم مرداد ۱۳۹۵ساعت 23:27  توسط الناز  | 


دلت که گرفت، دیگر منت زمین را نکش،راه آسمان باز است"پربکش"
+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و پنجم مرداد ۱۳۹۵ساعت 23:23  توسط الناز  | 


گاهی اوقات باید بگذری و بگذاری و بروی..وقتی میمانی و تحمل میکنی از خودت یک احمق میسازی !!
+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و پنجم مرداد ۱۳۹۵ساعت 23:20  توسط الناز  | 

اینم داستان من
سلام دوستای خوبم.نزدیک به یک هفته ست که چیزی ننوشتم.دلیلشم این بود که باخودم قرارگذاشتو بودم تا یه مدت طولانی چیزی ننویسم تاشاید بتونم این احساسات لعنتی و ی طرفه رو کنترل کنم.خداییش بی نتیجه هم نبود اما دیدم بازم یه حرفایی هنو تو سینم مونده که منو وادار به نوشتن میکنه.ازآخرین باری که دیدمش تقریبا دو هفته میگذره.خداروشکر که اون منو ندید وگرنه حتما با بی تفاوتیش داغونم میکرد. بعدازجداییمون وقتی به طورتصادفی همو دیدیم بهم چشم غره رفت و سریع از کنارم رد شد.منه احمقم فقط هنگ کرده بودم و رفتنشو نگاه میکردم باورم نمیشد محمدی که یه زمانی واسه دیدنم آروم و قرار نداشت حالا نگاهشو ازم میگیره..واقعا چرا واس بعضیا همه چی انقد راحته؟ محمدخیلی راحت منو ازخودش روند.من فقط ازش خواسته بودم انقد متکی به تصمیمات خانوادش نباشه و مستقل باشه که دیدم یهوگفت:من خانوادمو تو دنیا به هرکسی ترجیح میدم گفت توسعی داری منو ازخانوادم جداکنی اونا حق هر دخالتی تو زندگیم دارن...چقد اون لحظه با حرفش شکستم..چقد ظالمانه حرف میزد.. شمابگین اینکه دوس دارم مرد زندگیم واقعا مرد باشه و مستقل اشتباس؟بهش گفتم تو تکیه گاه خوبی برام نمیشی ادامه مطلب
+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و چهارم مرداد ۱۳۹۵ساعت 23:36  توسط الناز  | 

لطفابرای خواندن این مطلب اول مطلب قبلیش رو بخونید.ادامه ی متن قبلیه
محمد منو به زور باخودش رفیق کرد و ادای مجنونا رو درآورد و منو لیلی خودش کرد و راحتم از زندگی رفت..شدم یه لیلی که دلش پر از عقدست فقط دوس دارم برگرده و تمام عقده هامو سرش خالی کنم بعدش هرخراب شده ای دلش خواست بره...من تاقبل از اینکه با محمد رفیق بشم بهش خیلی اعتماد داشتم آخه ازقبل میشناختمش فامیل نیست اما از یه فامیل بهم نزدیک تر بود بیخیال نمیخوام وارد بحث آشناییمون بشم چون مطمئنم مورد سرزنش همتون قرارمیگیرم...بعد از 6ماه رفاقت نمیدونم چیشد اعتمادمو بهش از دست دادم ...تنکابن سرکارمیرفت و یکی از همکاراش زن بود که به گفته خودش40سالش بود..عکسشو دیدم بهش میخورد 30و خوردی باشه.ی شب ک داشتیم پیام میدادیم دیدم ی پیام اشتباه واسم فرستاد ..بعدش گف میخواسم واس عسگری(همون همکار زنش)بفرسم.گفتم این وقت شب(ساعت 1:30،2بود)چرا باید بهش پیام بدی؟ گف خودش اس داد من جواب دادم.چیز خاصی نبود فقط انگار محمد داش ی چیزی رو واسش تعریف میکرد.درسته سن زنه بالا بود اما چون بیوه بود و بعدا ازمحمد شنیدم ک آمارش بد در رفته ی ذره خیالم ناراحت شد.اون زنه از مغازشون رف اما بعدچن وق دیدم محمد دوباره ی پیام که انگار داشت درد و دل میکرد اشتباه فرستاد و گف شرمنده اشتباه شد میخواسم واس عسگری بفرسم حسابی کفری شدم وگفتم اون مگه نرفته ازمغازتون پس چرا هنو باهاش ارتباط داری؟اصن چرا شمارشو هنو نگه داشتی؟ ..گف ن میحواسم بخاطر رفتار بدی که باهاش داشم از عذرخواهی کنم .گفتم چرا ناراحت بودنش برات مهمه؟گف الناز کلمو خراب نکن داری گیرمیدی...گفتم شمارشوپاک کن دیگ اصن جواب پیاماشو نده گف چشب.بعدش دیگ بیخیال شدم اما شک کردنام ادامه داشت.هیچی سرتونو دردنیارم.دیگه نمیخوام درگیر این احساسات باشم میخوام آزادباشم ازاین همه دلتنگی ی طرفه..میخوام منطقی باشم و فقط به هدفم ک معلم زبان انگلیسی شدنه فکرکنم ..اما هنو پرونده من و محمد بازه تا زمانی که برگرده و واس برگردوندنم التماس کنه و پشیمون شدنشو ببینم بعدش هرخراب شده ای خواست بره.دیگه دارم از سنگ میشم البته واس شما دوستای عزیزم همیشه شیشه ای میمونم خیلی دوستون دارم.ممنون ازنظراتتون..:-*
+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و چهارم مرداد ۱۳۹۵ساعت 23:36  توسط الناز  | 


سلام امشبم از اون شبایی که عجیب دلتنگشم.هرچی میگذره بیشتر نبودشو حس میکنم و از این همه حماقتم داره حرصم درمیاد.. ای کاش صب که بیدار شدم حداقل یه تماس بی پاسخ ازش توی اون خطم داشته باشم.وای اگ هیچوق برنگرده چی؟ من تا کی قزاره منتظر بمونم.خدایا به دادم برس
+ نوشته شده در  سه شنبه دوازدهم مرداد ۱۳۹۵ساعت 3:5  توسط الناز  | 


تمام غصه های دنیا رو میشه با یک جمله تحمل کرد : " خدایا میدانم که می بینی"
+ نوشته شده در  دوشنبه یازدهم مرداد ۱۳۹۵ساعت 17:28  توسط الناز  | 


شبها زیر دوش آب سرد رها میکنم بغض زخم هایم را، در حالی که همه می گویند" خوشبحالش،چه زود فراموش کرد!
+ نوشته شده در  دوشنبه یازدهم مرداد ۱۳۹۵ساعت 17:20  توسط الناز  | 

بگوحلالم کند
من ھیچ چیز ازتو نمیخواهم ، فقط به کسی که عاشقانه دوستت دارد بگو حلالم کند اگرهنوز شبها با یاد تو می خوابم!!!! دوستای عزیزی که از وبلاگ من دیدن میفرمایید لطفا نظر یادتون نره!
+ نوشته شده در  دوشنبه یازدهم مرداد ۱۳۹۵ساعت 17:10  توسط الناز  | 

خواست حلالش کنم
از من خواست حلالش کنم!!همان کسی که با بی رحمی تمام محبت هایم را حرام کرده بود!!!
+ نوشته شده در  دوشنبه یازدهم مرداد ۱۳۹۵ساعت 16:57  توسط الناز  | 

یکی شبیه تو
چقدر باید بگذرد تا من در مرور خاطراتم وقتی از کنار تو رد میشوم تنم نلرزد؟ بغضم نگیرد؟چه کسی میداند امروز چند بار فرو ریختم ازدیدن کسی که تنها لباسش شبیه تو بود...
+ نوشته شده در  دوشنبه یازدهم مرداد ۱۳۹۵ساعت 16:47  توسط الناز  | 


پنجره ها کلافه اند از سنگینی نگاه منتظرم ،اگر نمی آیی اینقدر پنجره ها را رجر ندهم چشمهایم به جهنم...
+ نوشته شده در  دوشنبه یازدهم مرداد ۱۳۹۵ساعت 15:18  توسط الناز  | 

منتظرم

+ نوشته شده در  دوشنبه یازدهم مرداد ۱۳۹۵ساعت 14:25  توسط الناز  | 

شروع یک انتظار
سلام.امشبم اومدم از تو بنویسم از تو بنویسم.از تویی که این شبا به یاد من نیستی..من با یادتو میخوابم تو با یاد یه غریبه که البته واس تو غریبه نیس...امروز بعد هفت ماه المثنی سیم کارت قبلیمو که راه ارتباطیه من و محمد بود رو گرفتم..میدونم با اینکار بیشتر خودمو داغون میکنم اما دیگه طاقت بی خبری رو نداشتم بالاخره که پشیمون میشه.نمیگم اگه برگرده قبول میکنم نه به هیچوجه. فقط همین که بفهمم پشیمون شده و اونم درد دلتنگی و حسرت رو بچشه اونم تو سینه ش نبودمو داد بزنه.ای خدا یعنی روزی میرسه که محمد منو از تو بخواد؟ خدایا اونوقت تو دعاشو مستجاب میکنی؟ اما نه خدا میدونه که محمد مرد زندگی نیس اما کاش یه روز محمد مرد شه و خودشو بهم ثابت کنه بازم نمیدونم حتی اونموقع هم میتونم دوباره باهاش باشم؟اصن میتونم راحت رفتنشو فراموش کنم؟ میتونم حرفای آخرشو که غیرمستقیم بهم گفت هیچ ارزشی ندارم ،فراموش کنم؟ محمد کاش انقد وابسته به خانوادت نبودی؟آخه چرا دل بی صاحابم نمیحواد باورکنه که این دوست داشتن به هیچ جا نمیرسه...نمیدونم قراره تا کی منتظرش بمونم اما دلمو میسپارم به خدا .هرچی اون بخواد.
+ نوشته شده در  جمعه هشتم مرداد ۱۳۹۵ساعت 2:10  توسط الناز  | 

بیخوابی
سلام ...امشب انگار چشام با خواب قهرکردن...چن شبه که از بیقراری خوابم نمیبره .دلم میخواد فقط ی نشونه از طرف اون بهم برسه اما تو این 7ماهی هیچ خبری ازش نشد..واقعا چقد بعضیا سنگدلن..پس کجا رف اون همه عشقی ک ازش دم میزد؟ شاید اصن دوسم نداش و داش بازیم میداد اما نه من دوست داشتنشو از تو چشماش میخوندم.شایدخودمم باعث دلسرد شدنش بوده باشم اما من دیگه داشتم اخلاقمو درست میکردم.خودش همه چی رو خراب کرد...بیخیال.میگن ساعت و دقیقه یکسان باشن یعنی اونی که دوسش داری داره بهت فکر میکنه.منم 04:04دیدم.اونکه الان بیدارنیس که بخواد فکرکنه بهم.ه پس لابد داره خوابمو می بینه.ه زهی خیال باطل.؟خدا خودش به داد دلم برسه.شب که نه صبح همگی بخیر
+ نوشته شده در  پنجشنبه هفتم مرداد ۱۳۹۵ساعت 4:50  توسط الناز  | 

بازم من و خیال تو
سلام.نمیدونم دارم با دلم چیکار میکنم فقط میدونم بازی بدی رو با رو باهاش شروع کردم.همه میگن گذشت زمان همه چی رو عوض میکنه پس چرا من روز به روز دارم دلتنگ تر و بیقرارتر میشم فکرمیکردم قوی تر از این حرفام و زود فراموشت میکنم اما نه انگار حتی اگرخودمم بخوام این دل بی حیا قصد فراموش کردن نداره..شاید بهم بخندین اما این روزا إنقد دلم بیقراری میکنه ک از طرف اون واس خودم متن می نویسم و خیال بافی میکنم و از طرف اون چیزای که دلم میخواد بشنوم رو واس خودم مینویسم .شبا با خیالش درد و دل میکنم..خیالش از خودش مهربون تره..گاهی میرم همونجایی که پاتوق همیشگمون بود ، به جای خالی اون خیره میشم و واسه لحظه ای اونو روی همون صندلی تصور می کنم و چقد اون لحظه دلم نبودنشو فریاد بزنم.. نمیدونم چرا با اینکه میدونم اون مرد زندگی نبود میدونم اگه برگرده قبولش نمیکنم و با اینکه میدونم با ازدواج با اون تنهاتر میشدم و هیچوقت تکیه گاه من نمیشد پس چرا دلم انقد اونو میخواد؟از اینکه إنقد عقل و دلم با هم در جنگ هسن خسه شدم...ای کاش هیچوقت نمیومدی تو زندگیم لعنتی...
+ نوشته شده در  پنجشنبه هفتم مرداد ۱۳۹۵ساعت 2:27  توسط الناز  | 

میترسم
اگر می بینی هنوز تنهام بخاطر عشق تو نیست¡ مس فقط می ترسم! میترسم همه مثل تو باشند..
+ نوشته شده در  چهارشنبه ششم مرداد ۱۳۹۵ساعت 2:13  توسط الناز  | 

قرار یک نفره
آرام می آیم همانجای همیشگی، سر همان ساعت همیشگی با همان شوق که می شناسیش با خودم حرف میزنم ، برای خودم خاطره تعریف میکنم و بی صدا مثل همیشه میروم و بی آنکه تو آمده باشی!
+ نوشته شده در  چهارشنبه ششم مرداد ۱۳۹۵ساعت 1:30  توسط الناز  | 
Let's block ads! (Why?)