وبلاگی از شِن و مِه

مَردی پیاده آمده تا روستای تو
شعری شکفته روی لبانش برای تو
آورده لهجه های پُر از دود شهر را
آرامشستشو بدهد در صدای تو
یک استکان طراوت گل های تازه دم
یک لقمه آفتاب سحر ناشتای تو
هر چار فصل، دامن چل تکه ات بهار !
هر هشت روز هفته دلم مبتلای تو!
در کوچه باغ های نشابور و "باغرود"
پیچیده ماجرای من و ماجرای تو
گه گاه اگر که سر به هوا می شوم چه عیب؟
گه گاه می زند به سرِ من هوای تو!
جسم مرا بگیر و در خود مچاله کن
خواهد چکید از بدنم چشم های تو
!
!
!
این ردّ کفش نیست، نشان تعجب است
روییده وقت رفتنت از ردّ پای تو...
 
"علیرضا بدیع"
نوشته شده در یکشنبه هفدهم مرداد ۱۳۹۵ساعت 14 توسط احسان | | Let's block ads! (Why?)