حبه ی انگور

[] وبلاگِ قبلی با همه ی چیزهای خوبی که برای من داشت توسطِ بلاگ فا حذف شده است. بعضی از پست های این وبلاگ، بازنشرِ مطالبِ قدیمی است. [] بخشِ نظرات را برای مطالبِ وبلاگ بسته ام که آدم ها بنا بر هر دلیلی خودشان را موظف به خواندن و نظر دادن ندانند. نظراتِ این پست باز است، اگر دوستی حرف یا سوالی داشت، متنی بازنشر شد، حتمن می خوانم.(نظرات در وبلاگ ثبت نمی شوند)
+ 3:53 سارای سلطانی |


پروژه ی سنگینِ کندن از آدم و عکس ها و متعلقاتی که به شان وابسته ایم، این بار از عکس ها و نوشته های قدیمیِ اینستاگرام شروع می شود.
+ 1:50 سارای سلطانی

دختری با کفش های کتانی
که هر چند وقت یک بار یک نفر پیدا شود و یادت بیاندازد که پول، قدرت و موقعیتِ سیاسیِ مردهایی که دوستت دارند یا به هر دلیلی سمتت می آیند، ارضایت نمی کند؛ که مجبورت کنند مدام به آدم های دور و برت توضیح بدهی چیزی که دنبالش هستی کوچک ترین شباهتی به زندگی در خانه ی مجلّل، با مردهای اتو کشیده و کروات زده ای که می خواهند سر تا پایت را طلا بگیرند ندارد. که اصلن هر طور هم باشد، تو سال ها با ازدواج کردن فاصله داری و دلت می خواهد هر طور شده ازش فرار کنی؛ از این چرخه ی لعنتی که اگر لحظه ای غفلت کنی، عشق را می اندازد در دایره ی تکرار و آن قدر تکرار می شود که گوش ات به اش عادت می کند؛ مثل این که دیگر نباشد. گمش می کنی و سال ها، با وحشتِ پذیرفتن این که دیگر عشقی نمانده، یکدیگر را می بوسید، با هم می خوابید، بچه به دنیا می آورید و عشق تان، بر میزِ کافه ای که متعلق به سال های نخستِ عاشقی است، یخ می کند، درمی گذَرَد. برچسب‌ها: من زن هستم
+ 16:10 سارای سلطانی

دیوث کیست؟
شگفتا. تا دیروز در خیابان داد می زدند «ای مرد غیرتت کو، حجاب هم سرت کو؟» حالا خجالت را هم گذاشته اند کنار و رسمن می نویسند «دیوث». ما زن ها به تنهایی شعور تصمیم گیری و محافظت از عفّتِ فلان مان را نداریم؛ عقل مان نمی رسد. ممنون که پدر و برادر و هم سرمان را آگاه می کنید تا دنبال چاره باشند. اتّفاقن، زن و مرد ندارد، همه همین طوری هستیم که می فرمایید؛ اگر نبودیم این همه سکوت نمی کردیم.
+ در امریکا و انگلیس و آلمان، زن هایی هستند که قدرت را در دست دارند. بعد این جا، همین امروز عصر ما را می چپانند توی ماشین گشت ارشاد و می برند اماکن، چون نوع پوشش مان که از نظر شرع و قانون و هر زهرماری هم که منطقن ملاک باشد مشکلی ندارد، مورد سلیقه شان نیست.
برچسب‌ها: من زن هستم
+ 3:54 سارای سلطانی

عادت می کنیم
همیشه این سوال پس ذهنم بود که ممکن است عوض شوم؟ بدون این که بفهمم، مثل همه ی دخترهای اطرافم، بشوم یک زن معمولی که بعد از گذراندن عشق نوجوانی و جوانی اش، به یکی از آن مردهایی دل می بندد که انگار فقط برای شوهر بودن ساخته شده اند. هیچ چیز غریب و اتشینی درون شان وجود ندارد، ولی مهربان اند. وفادارند اغلب. می شود به شان تکیه کرد. خلاصه این که به قولی، مرد زندگی اند. مرد ازدواج و بچه داری و خرید منزل کردن. کیلومترها فاصله دارند با آن گیتاریست های موبلند و نویسنده های عجیب و غریبی که در نوجوانی به شان دل می بستیم. از جمله های بی سر و ته شان سر ذوق می آمدیم و قربان صدقه ی دیوانگی های شان می رفتیم. از پشت تله فن خانه می بوسیدیم شان، در کوچه پس کوچه های پشت مدرسه می بوسیدیم شان و فکر می کردیم اضطرابی که پشت این بوسه ها هست، از خود بوسه ها عزیزتر است. نامه ها، کتاب ها، جاکلیدی ها و کارت پستال های نوجوانی مان را دور می اندازیم و می شویم زن هایی که دیگر بزرگ شده اند، باید زندگی کنند و دو سه تا غزل و نامه ی عاشقانه، برای شان زندگی نمی شود. انکار می کنیم حتا. می روند می شوند بخشی از اشتباهات نوجوانی مان. انگار برای همه ی دخترهای ما چنین تعریف و ترتیبی وجود دارد که از یک جایی به بعد، باید بنشینند توی خانه تا یک نفر انتخاب شان کند و از قضا، مرد زندگی باشد. ناگهان معادله را به هم بزند و ندانیم چه طور شد که همه چیز توی ذهن مان تغییر کرد. چه طور شد که کفش پاشنه دار پا کردیم، شکم آوردیم و به جای نقاشی کشیدن، به سفره آرایی و تزئین ژله علاقه مند شدیم. انگار نه انگار که قبلن عشقی بود و شوقی بود و شوری بود و داستانی بود.
به نظرتان چند نفر از ما به عشق دوران نوجوانی شان می رسند؟ اصلن آن پسرک های لاغر و ژولیده ای که عشق نوجوانی بوده اند، چه طورشان می شود؟ لابد می گذارند می روند، گیتار و قلم و کاغذشان را پرت می کنند گوشه ای و موهای شان را از ته می زنند، می شوند یکی از همان مردهایی که مال ازدواج اند. کسی چه می داند؟ شاید هر کدام از این آدم های خاکستری که در خیابان می دوند و شیرینی می خرند و دست بچه های شان را گرفته اند، روزگاری هم دنیای رنگارنگ و دیوانه ای داشته اند که حالا تاریخ انقضایش گذشته است.
+ممنون از روژان که پست وبلاگش یادم انداخت این متن را بگذارم توی حبه ی انگور.
برچسب‌ها: من زن هستم
+ 1:59 سارای سلطانی

جسدهای گرم
می گفت مرتضا آدمِ رفته، یک آدم مُرده ست؛ جسدِ مُرده ها را هم هرگز نباید از توی قبر بیرون کشید. برچسب‌ها: یادداشت های مزمن
+ 19:37 سارای سلطانی

ای عشق، فقط حساب دستت باشد
باید عادت کنیم قبل از این که در معرض هجوم آدم هایی که در پس ذهن مان جا خوش کرده اند و می اندیشیدیم رهای مان کرده اند قرار بگیریم و هزار تصویر مبهم تکّه تکّه مان کند، خواب مان ببرد. قبل از این که دل مان بلرزد و دست مان به تله فن برود، سیگارمان را خاموش کنیم و فنجان را خالی کنیم توی گل دان؛ دراز شویم توی تخت خواب و به هیچ فکر کنیم. به یک خالی بزرگ از آدم ها و صداها و تصویرها. می گفت شب ها هر چه طولانی تر می شوند، احتمال رسوا شدن مان بیش تر می شود. مراقب دست و دل تان باشید رفقا. زود بخوابید.
+ عنوان نمی دانم از کی ست.
برچسب‌ها: هذیان
+ 4:37 سارای سلطانی

زندگی فیلمی است که بد ساخته شده
زندگی سخت است. ما سخت ترش می کنیم. کسی را که قرار بود به دادمان برسد، تف می کنیم توی صورتش و همه ی چیزهای خوب را آگاهانه و با هزار و یک بهانه ی به جا و نا به جا، از دست می دهیم و بعد غر می زنیم که خواستیم، نشد، نتوانستیم، وقتش نبود. بر سر و سینه مان می کوبیم و شکوه می کنیم که زندگی سخت است و فلان. در خودمان فرو می رویم. فکر می کنیم در حق مان ظلم شده؛ بِهْ تر بگویم، فکر می کنیم زندگی مجبور مان کرده به خودمان ستم کنیم. خودمانیم، لذت می بریم از این زجر کشیدن و نرسیدن. انگار همه ی چیزهای خوب تا وقتی خوب اند که به دست شان نیاورده ایم. از نرسیدن می ترسیم، از رسیدن بیش تر. خوش بختی را مثل بادکنک پر از گازی می بینیم که تا می آییم بگیریمش، می لغزد و می رود بالاتر. زندگی فیلم نیست آقا. اگر هم باشد فیلم خوبی نیست. زندگی، زندگی است. یک روز تمام می شود می رود پی کارش؛ تو می مانی و یک لیوان چای یخ کرده.
+ عنوان، از گُدار یا نمی دانم کی ست.
برچسب‌ها: هذیان
+ 14:0 سارای سلطانی

رسالت مان نماندن است
آدم ها می روند تا ما بتوانیم عاشق بمانیم. برچسب‌ها: یادداشت های مزمن , هذیان
+ 5:58 سارای سلطانی

زمان ما را می بلعد
حالم از ساعت هایی که خواب می مانند، خراب می شوند، زنگ نمی زنند، از رفتن خسته می شوند و از حرکت می مانند به هم می خورد.   آدم وقتی جا می ماند این طور می شود؛ می بینی آدم ها می آیند، می روند، زمان می گذرد و تو در اعماقِ آن، درست همان جایی که برای آخرین بار با چشم های باز مُردی، جا مانده ای . برچسب‌ها: هذیان
+ 1:31 سارای سلطانی

Let's block ads! (Why?)