نوشته هام

دوشنبه یکم شهریور ۱۳۹۵
خدایا مچکرم
عشقم دوسم داره و منم دوسش دارم
دیگه عضو هیجا نیست . بخاطر من از همه جا اومده بیرون
خدایا مچکرم


نوشته شده توسط مریم در ساعت 1:52 |  لینک   | 

سه شنبه پنجم مرداد ۱۳۹۵
شب اول
بعد از یه مقدمه چینی مختصر یه بحث کوچولو سر گرفت
گفتم نمیخوام بری سراوان
انقدر حرف بی نتیجه زدیم
چند دقیقه کنار هم نشستیم و پاهامونو دراز کردیم  و اهنگ گوش کردیم ...
بعدش چند دقیقه کنار دریاچه وایسادیم و اومدیم خونه با تاکسی
رفت خونشون منم اومدم بالا تو اپارتمان
داشتم کفشمو در میوردم که اس مس اومد :
دلم شکندی نه به خاطر این که گفتی نرو فقط به خاطر این که گفتی اسمت رو نیارم دلمو شکندی
منم بهش گفتم :
 دلت شکست که بعدا تاوان دلسوزی بیجامو ندم
تویی که همه دلخوشیم شدی
من هرکاری که تو دنیا کردم تاوان همشو دادم
تو تاوان هیچکدوم از حماقتای من نیستی که راحت از دستت بدم
نمیذارم دیگرون همه چیمو ازم بگیرن

نوشته شده توسط مریم در ساعت 23:32 |  لینک   | 

سه شنبه پنجم مرداد ۱۳۹۵

میدونم عشقم پسر تعصبی و با غیرتیه اما همینکه عضو فعال بسیجه و سر و کارش با اسلحه و شوکر هست منو اذیت میکنه . حس میکنم واسه اینده اصلا امنیت ندارم . امنیت روحی و روانی.
بخاطر خبطی که کرده بود شش ماه تعلیقی خورده و این بهترین فرصته که منصرفش کنم و باهاش حرف بزنم که استعفا بده .
من تحمل اعصاب خوردی و ناراحتی و استرس رو ندارم دیگه
دلم ارامش مطلق میخواد
از سوریه رفتن منصرفش کردم 
خدایا کمکم کن از اینجا هم انصراف بده
از امروز سیاستم رو بکار میگیرم


نوشته شده توسط مریم در ساعت 3:6 |  لینک   | 

یکشنبه سوم مرداد ۱۳۹۵
گفتی عشق یعنی تو
دوس ندارم بعضی چیزارو بنویسم اما میترسم یادم بره
بعدها از خوندنش حالم خوب میشه

بازم پول کم اوردی و با اینکه کارت منم چیزی نداشت اما صدتومن رو کشیدی و من الان با حدود شش هزارتومن تا اخر ماه باید سر کنم . اما عب نداره کمک کردن به تو برام زندگیه
ظهر دومین روز از مردادماه اومدم پیشت که بریم دنبال خونه . وقتی رسیدیم بنگاه مورد نظر که از قبل باهاش هماهنگ شده بود ، بنگاهدار گفت که مستاجر بالایی خونه نیست و نمیتونیم که داخل خونه رو ببینیم . فقط موقعیتش رو نشون داد و ماهم اومدیم موقعیت رو و ظاهرش رو دیدیم. منم چندباز زنگ خونه رو زدم اما کسی نبود . خونه شیکی بود . بعد از اون با غرغرای من رفتیم بستنی و شیرکاکائو خریدیم . تو میخواستی بری یه خونه دیگم ببینی اما من غر زدم و بخاطر گرما نیومدم و نذاشتم توام بری . و ماشین گرفتیم و رفتیم خونه ما .

طبق معمول تو محوطه سبز جلوی اپارتمانمون زیر سایه یه درخت کوتاه نشستیم که شاخ و برگاش تو چشم و دهنمون بود و با دست پس میزدیمشون اما دست بردار نبودن.
یواش یواش بستنیمونو خوردیم. من لیوانی و تو حصیری .
مثه همیشه من اذیتت میکردم . و تو از دستم ناراحت بودی که چرا شب قبلش بخاطر اینکه سر گوشیت دعوا کرده بودیم و تو گوشیتو خاموش کرده بودی ، من گریه کردم . 
که بازم من بحث رو عوض کردم و ازت پرسیدم چرا پسرا ازدواج میکنن؟

و تو گفتی هرکس یه ملاکی داره . 

گفتم هدف تو چیه؟

گفتی عشق

گفتم عشق یعنی چی؟

گفتی هرکس یه جور معناش میکنه . منکه میدونم میخوای به چی برسی اما ببین مریم

گفتی من فقط میخوام یه چیزی بگم دیگه سوال نکن 

عشق واسه من یعنی تا وقتی تورو دارم همه چی دارم

دیگه ادامه نده

وای مرد من نمیدونی شنیدن این جمله ها از زبون تو چقدر برام شنیدنی و خواستنی بود

نوشته شده توسط مریم در ساعت 3:41 |  لینک   | 

دوشنبه بیست و هشتم تیر ۱۳۹۵
ازمایش خون
بیست و هفت . چهار . هزار و سیصد و نود و پنج
روز سرنوشت ساز من و عشقم بود . عزیزدلم روبه روی خونشون منتظرم بود . ساعت ده صبح . با سه دقیقه تاخییر بهش رسیدم . مثه همیشه از تاخییرم عاشقانه گله کرد و  با اون لحن مهربون و لبخند همیشگیش گفت قرارمون ساعت ده ببین حالا سه دقیقه تاخییر داشتی . و منم خندیدم و گفتم انتظار عشقه دیگه .
رفتیم ازمایشگاه بعد از چند بار صحبت کردن با مسول ازمایشگاه و اطمینان پیدا کرد و تاکید بر اینکه این ازمایش مشخص میکنه خونمون به هم میخوره یا نه و صرفا واسه کم خونی و تالاسمی نیست ، رفتیم خون دادیم . شد هجده هزارتومن که عشقم حساب کرد . قرار شد یکی دو ساعت بعد جوابشو بدن . تو این فاصله رفتیم از پاساژ شهرکمون واسه عشقم کفش و زیرپوش و لباس زیر خریدیم . بعد اومدیم عابر بانک و از حساب من پنجاه هزارتومن پول کشید و با اصرار من عابر بانکمو بهش دادم . این روزا دستش خیلی خالیه که من شدید درکش میکنم . اومدیم به طرف پارکی که کنار آزمایشگاه بود . از سوپرمارکت رو به روی پارک لواشک و ابمعدنی و شیرکاکائو گرفتیم و نشستیم تو چمنا زیر یه درخت .
عشقم استرس داشت اما ته دلم آروم بود . سعی کردم ارومش کنم و براش اهنگ گذاشتم اما اون استرس داشت و همش میپرسید اگه جواب منفی باشه و خونمون بهم نخوره چکار کنیم؟ من با شوخی جواب میدادم اما اون میگفت جدی باش . استرسش به منم سرایت کرد . دلشوره داشتم . چندتا عکس سلفی گرفتیم و من به ازمایشگاه زنگ زدم که جوابش امادس یا نه . که جوابش اماده بود رفتیم ازمایشگاه . خیلی استرس داشتم . عزیزم کنارم نشسته بود اما حواسش نبود .  ازش ابمعدنی رو گرفتم .یه پرانول خوردم که اروم شم . حدود ده دقیقه گذشت که پرستار جواب رو اورد بهمون داد . بلند شدم گفتم جواب چی شد؟ لبخندی زد و گفت مشکل خاصی نیست اما به دکتر نشون بدین . خیالمون راحت شد . عزیزم باورش نمیشد . تو راه پله ها برگه ازمایش رو گرفته بود و نگاه میکرد و چک میکرد . یه ویزیت گرفتیم . عزیزم بخاطر استرسی که هنوز داشت نیومد تو اتاق دکتر . دکتر برگه هارو چک کرد و گفت همه چی عالیه هیچ مشکلی نیست و من دوباره پرسیدم یعنی جواب مثبته ؟ و گفت بله هیچ مشکلی نیست و تشکر کردم و با خوشحالی رفتم پیش عزیزم  و گفتم که مشکلی نیست . چندبار ازم پرسید که دکتر چی گفت و هربار با شوقی که داشتم براش تعریف کردم . میخواست برگه رو پاره کنه اما نذاشتم و گفتم واسه یادگاری میخوام نگهش دارم . تاکسی گرفتیم و اومدیم در یه قنادی وایساد واسه خودمون و اقای راننده شیرینی رولت گرفت و یه جعبه هم واسه خونشون گرفت . به منم گفت ببر خونتون گفتم نه نمیشه . 
منو با اژانس تا در خونه رسوند و خودش با همون ماشین برگشت .
امشبم اومد پایین اپارتمان تو پارک نشستیم و اب هویج بستنی خوردیم و ادکلنی که از قشم خریده بودم رو بهش دادم . عروسمونم بود طبق معمول و با کلی بگو بخند امشبم گذشت . 
هیچکس نمیدونه رفتیم ازمایش خون .
امروز من واقعا عشق رو تو رفتار و چهره عزیزم حس کردم .
خدایا واسه دادگاه فرداش کمکش کن .

نوشته شده توسط مریم در ساعت 0:58 |  لینک   | 

یکشنبه بیست و هفتم تیر ۱۳۹۵
میرم بهشت
دو سه روز پیش اسم علی رو زدم تو دیوار که خیر پیدا شه و کمکش کنه و خدا خیرشون بده چند نفر پیدا شدن و یکیشون زنگ زد حمیرا و قرار گذاشته باهاشون که بهشون کمک کنه .
فردا با عشقم قرار داریم بریم آزمایش خون .
استرس دارم . استرسش خیلی زیاده . هم دلم آرومه هم میترسم  . بیشتر میترسم .
مامان تو اتاقمه و داره با خاله *گ* حرف میزنه. 
خدا یا خودت کمکون کن . دلمو نشکن خدایا خیلی دوسش دارم

نوشته شده توسط مریم در ساعت 0:47 |  لینک   | 

پنجشنبه هفدهم تیر ۱۳۹۵
نمیدونم چی میشه
از هیچکس هیچ عیب و ایرادی نمیگیرم . هرکسی میتونه نظرشو بده و مخالفت کنه . هرکس هرچی بگه من حق ندارم دلگیر بشم . بخاطر شرایطم حق دارم خودمو سرزنش کنم اما حق ندارم دیگرون رو مجبور کنم که جوابشون مثبت باشه .
عشق جدیدم تو این سه ماهی که باهم هستیم باورنکردنی ترین لحظه های زندگیمو سپری میکنم . انقدر باورنکردنی هستن که حس میکنم هرلحظه ممکنه زنگ بزنی و بگی خانوادم مخالفن . و من باید همون دختری باشم که هرلحظه در حال اماده باش برای شنیدن حرفاییه که هیچوقت دلش نمیخواد بشنوه  . همون دختری که هرلحظه باید منتظر شکستن قلبش باشه .
با اینکه ارزوهام و خیالبافیام خیلی شیرینن برام . اما حق ندارم توقع داشته باشم همه چی خوب باشه و هرلحظه احتمال وارونگی وجود داره...
وارونگی این لحظه هایی که کنارت سپری میشه . لحظه هایی که باور نمیکنم برام اتفاق افتاده . لحظه هایی که باور نمیکنم یکی باهام مونده .
امشب با خانوادت یه مسافت ربع ساعته رو اومدم .
فکرم همش درگیره و بغض کردم .
از وارونگی میترسم .
راستش رو بگم من دیگه هیچی واسه از دست دادن ندارم ... این دفه شاید زنده بودنم وارونه شه .
خیلی به خدا التماس کردم و ازش خواستم هرچی به صلاحمه پیش بیاد . من میگم به صلاحم اما دلم میخواد با تو باشم و زندگی کنم .
خدایا خودت آرومم کن ...

نوشته شده توسط مریم در ساعت 21:58 |  لینک   | 

چهارشنبه نوزدهم خرداد ۱۳۹۵
عشقی که هم اسم توئه
یه شب و روزایی رو دارم میگذرونم کنار کسی که هم اسم توئه . کسی که از یه راه دوساله میاد . قرار بود دوسال پیش همو ببینیم یا با هم در ارتباط باشیم اما نشد . نمیدونم تو هم به مهربونی اون هستی یا نه . تو هم به سادگی اون هستی یا نه . نمیدونم چجوری دوسش دارم . واقعا دوسش دارم یا دوست دارم داشته باشمش . بین این دوتا خیلی تفاوته . ولی هرچی هست امشب بعد یکماه و خورده ای از آشناییمون که میره ،  اصلا دلم نمیخواد از دستش بدم . شاید واقعا عاشقشم . اخه بوسیدمش . بغلش کردم واسه اولین بار . همیشه قول داده بودم اولین کسی که میبوسم همونی باشه که قراره همیشه باهم بمونیم . همه چی رو دادم دست خدام . مثه همیشه دستشو گرفتم اوردم تو زندگیم .از روزی که وارد این رابطه شدم دلم چندبار هواتو کرد اما یه دفعه اش خیلی شدید بود که گریه کردم . خیلی دلتنگت شدم. تو رو نداشتم و اینجوری هستم ،اگه داشتمت چی میشد ... . هرچی خدا صلاح بدونه همون میشه . اما کاش مثه اون دوتا پسر فامیلتون دست تو هم برام رو میشد که ازت متنفر بشم . وقتی تو مراسما وایمیسی رو به روم و نگام میکنی همه دنیامو بهم میریزی . اخه چقدر میتونی بیرحم باشی بی دین و مذهب ؟
عشق جدیدمو دوست دارم .خیلی دوسش دارم . انقدر که باور نمیکنم . 
با خانوادش صحبت کرده . باید ببینم جوابشون چیه .
اگه نشه نمیدونم چه حالی دارم . نمیدونم چی سرم میاد
اون همه چیش مثه منه . حتی دفعه اولشه که کسی رو میبوسه 

نوشته شده توسط مریم در ساعت 22:18 |  لینک   | 

چهارشنبه هجدهم فروردین ۱۳۹۵
ببین عشق دیوانه من چه کردی
تو با قلب ویرانه من چه کردی؟
ببین عشق دیوانه من چه کردی
در ابریشم عادت اسوده بودم
تو با حال پروانه من چه کردی؟
ننوشیده از جام چشم تو مستم
خمار است میخانه من ، چه کردی؟
مگر لایق تکیه دادن نبودم؟
تو با حسرت شانه من چه کردی؟
مرا خسته کردی و خود خسته رفتی
سفر کرده! باخانه من چه کردی؟
جهان من از گریه ات خیس باران
تو با سقف کاشانه من چه کردی؟

نوشته شده توسط مریم در ساعت 12:39 |  لینک   | 

چهارشنبه هجدهم فروردین ۱۳۹۵
نه که نخوام. .. نمیشه
تا وقتی چشمام بسته اس و به تو فکر میکنم همه چی قشنگ و خواستنیه . چیزایی که میبینم لحظه هاییه که اگر تو واقعا کنارم بودی از این قشنگتر میشد .
چشمامو که باز میکنم تنهاترین آدم رو زمین میشم.
حالا که فهمیدم همه چی رو میدونستی و واسه داشتنم اقدام کردی و نذاشتن ، بیشتر عاشقت شدم . اما کم کاری کردی . با وجود اینکه ازدواج کردی اما من تو رو کنار خودم مستقل میبینم . درست مثل سال 88 که اولین بار تو اون عروسی دیدمت . مگه میشه یادم بره؟ اگه یادم بره زندگی رو یادم میره...
گاهی وقتا دوس داشتم یه آدمایی بیان تو زندگیم که حضورت کمرنگ بشه اما هرکی اومد ثابت شدنش فقط یه هفته طول کشید و این باعث شد من وابسته و وابسته و وابسته تر بشم . 
کاش فقط دو روز با تو هم صحبت شده بودم که تو نشون بدی خیلی بدی تا من این همه به چشم یه آدم خاص که فقط باید سهم من میشد نبینمت...                                                                           کاش عید امسال وقتی منتظر نگاهم بودی ، نگاهت کرده بودم.
خودمو گول زدم که عذاب وجدان نگیرم اما حال الانمو چه کنم که هیچکس نمیفهمه...
من به هرجایی برسم به عشق توئه حتی اگه بچه هات یکی یکی دنیا بیان...
 

نوشته شده توسط مریم در ساعت 12:31 |  لینک   | 

Let's block ads! (Why?)