رزسفید

وقتی وارد مهمانخانه شدم اول دوش گرفتم لباس هایم را شستم و کمی غذا خوردم من سالاد ترش سفارش دادم سالاد ترش یکی از غذا های اصیل کشور من است این سالاد عبارت است از :زیتون،کاهو،لیمو،کمی هم جوجه پخته شده هزینه این غذا 8 نیس شد همه اش هم به خاطر جوجه اش من به دینور که اتفاقی هم اتاقی ام شده بود گفتم که مرا موقع حرکت دلیجان بیدار کند. او هم قبول کرد پس با خیال راحت خوابیدم .
ساعت حدود 6:30دقیقه عصر بود ما به شهر مرزی رسیده بودیم و با صدای راننده دلیجان همه از دلیجان پیاده شدیم من جلوی دروازه بزرگ منتظر ماندم .دینور و پروفسور روی هم جلوی دروازه ایستادند.دروازه شهر مرزی  ساعت 7 باز می شد نیم ساعت به باز شدنش مانده بود که دینور روبه من گفت :((مقصدت کجاست ؟))
_ شهر دوستی
_پس میتوانیم همسفران خوبی باشیم.
_مقصد تو کجاست ؟               _ شهر فداکاری
ناگهان صدایی مردانه و ارام ما را متوجه خود کرد :((من هم می توانم همسفرتان باشم ؟))دینور با تعجب از او پرسید :((شما ؟))
_من پروفسور روی هستم و مقصدم شهر حقیقت است .
_اوه بله حتما!!!
به نظر می امد پروفسور روی 30 ساله باشد.بودن یک اقا برای اینکه کسی به ما شک نکند و مزاحممان نشود خیلی خوب بود . من با کنجکاوی پرسیدم :راستی دینور تو چند سالته ؟
_15 سال و 11 ماه تو چی ؟
_16 سال و 1 ماه
_پس می توانیم با هم کنار بیاییم
با خنده گفتم: درسته
بالاخره دروازه باز شد و نگهبانان بعد از بررسی ما سه نفر به ما اجازه ورود دادند البته ناگفته نماند به غیر از ما چند نفر دیگر هم جلوی دروازه منتظر بودند که از سر و وضعشان معلوم بود افراد مهمی هستند
بعد از ورود به این کشور احساس عجیبی پیدا کردم
وای خدای من،من وارد یک دنیای جدید می شوم حالا باید برای رسیدن به مادرم عمو وعمه ام را، شهر کودکی هایم را و کشور دوست داشتنی ام را کنار بگذارم من انها را فراموش نمی کنم نه هرگز انها را فراموش نمی کنم . بوی طمع می امد و بوی حقیقت ، بوی فداکاری ، بوی دروغ و بوی دوستی خداحافظ اسمان ابی ام.
ادامه دارد...
منتظر قسمت ششم باشید
نوشته شده در جمعه بیست و نهم مرداد ۱۳۹۵ساعت 16:24 توسط بهار| Let's block ads! (Why?)