روايتی ناب از عشق


با تو ميخوام برسم به آرزوهام اگه دنيا بذاره

+ تاريخ پنجشنبه یکم مهر ۱۳۹۵ساعت 21:22 نويسنده محمد و غزل |

واسه زمان پيريمون
به روزهای بازنشستگی ات می اندیشم موهایت سفید شده اند قدم هایت دست به عصا بر خلاف میلت عینک ات را ديگر هميشه ميزني هنوز شاعرهاي قديمي را بیشتر از جديديا دوست داری .. عصرها با پیراهن سفید اتوکشیده ای به پارک می روی گاه پروانه ای نگاهت را می برد تا شبنمی و مرا یاد می کنی .. نمی دانم ! شاید مرده باشم یا شاید بیوه زن پیری شده باشم که نمازهای ظهرش را در مسجد می خواند یا ... اما هرچه پیش آید مانند همین روزها كه دوستت دارم آن موقع هم دوستت خواهم داشت " دوستت دارم پیرمرد قشنگم !"
+ تاريخ پنجشنبه پانزدهم مهر ۱۳۹۵ساعت 1:36 نويسنده محمد و غزل |

كافه زمان ....و
ميگن يه روزايي و به جاهايي بيش از  حد دو نفرس..مثلا پاييز..مثلا قدم زدن توو بارون ...مثلا يه سري حرفا...يه سري چيزا واقعا بوي نفره بودن رو ميده...مثل ديروز...بعد از كلاس رفتم توو يه موزه ،موزه ي ساعت..يه جاي كاملا دنج با يه جوِ خوب...وقتي داشتم توو محيط قدم ميزدم دلم حضور محمدم رو خواست و يه دورهمي دو نفره...اما مي دونستم كلي سرش شلوغه و دكترمون كلي كار و جلسه داره..شروع كردم عكاسي و گذروندن وقت و عكساي اونجا رو هم براي محمدم فرستادم..خيلي زود ازم تايم خواست تا ببينه تا كي بيكارم.واسم جالب بود كه محمد ميگه غزل چهقدر وقت داري،و من توو دلم ميخنديدم كه ديووووونه بين تو و هر چيزي توو دنيا بدون فوت وقت تورو انتخاب ميكنم..هر وقت و هر زمان اگر چيزي كنار تو قرار بگيره من چشم بسته ردش ميكنم و تو رو انتخاب ميكنم..شوخي نيست كه ما دوتا آدم بوديم از دو تا دنياي مختلف الان جوري توو تن و وجودم هم غرق ميشيم كه خودمونم شوكه ميشيم پس غزل واسه محمدش هميشه بيكاره...ديروز وقتي منو رو ديدم كه سفارش بدم ميدونستم بايد واسه محمدم اسپرسو سفارش بدم و مي دونستم كيكي كه محمدم دوست داره ى بايد پاي سيب باشه يا يه چيزي كه طعم ترش داشته باشه..مثل چيز كيك...به اون اقايي كه سفارش ميگرفت گفتم لطفا وقتي محمدم اومد سفارش ما رو بيارين و همه چيز گرم باشه چون هوا كمي خنكه ...وقتي با كا سرمه اييش وارد شد يه لحظه حس كردم كه فتبارك الله احسن الخالقين راجع به عشقم كاملا صدق ميكنه و محمدكاملا دلرباس...وقتي بووسش كردم حس كردم كه اره انگار واقعا اينجا حضورت  رو كم داشت و واقعا غزل دل تنگ بوده...حرف زدنات و شيرين زبونيات...حتي عطري كه زدي همه و همه قندي بود كه توو دلم اب ميشد..گاهي دنيا با همه ي عظمتش واقعا و واقعا جمع ميشه توو چشماي يه ادم و تو حس ميكني كه اره واقعا دنياي من تويي بقيه ي ادما الكي توو زندگي من حضور دارن..عشقم اگه مهربونياي تو نبود خاطره هاي ما هر روز بزرگ و بزرگ تر نميشد..تو و حضورت داره هر روز توو زندگيم عميق تر و تاثير گذار تر  ميشه و من و تو هربار روزاي بهتر و موندگارتري واسه هم ميسازيم..اينكه من حس كنم محمدم توو فرودگاه وقتي ميادبيرون بايد ببينه كه غزلش منتظره....اينكه محمدم توو اوج كاراش احساس ميكنه كه غزل رو ميخوام ببينم و مياد و كلي واسم دلبري ميكنه يعني  ما شيريني حضور هم رو بي هيچ شكر و قندي ،و خالص دوست داريم...كافه زمان حضورت مبارك يادت باشه واسمون خاطرات  خوب بسازي،طعم لاته ي تلخ فقط با حضور محمدم بايد توو  كافه ات شيرين بشه نه با هيچ كس ديگه....خوش اومدي به خاطرات من و محمدم
+ تاريخ چهارشنبه چهاردهم مهر ۱۳۹۵ساعت 19:30 نويسنده محمد و غزل |

اولين روز ارشد..
روز جديد دانشگاه ...شب خيلي زود خوابم برد و صبح خيلي راحت بيدار شدم توو كل مسير فقط به يه چيز كه محمد ديشب خيلي جالب تكرارش ميكرد فكر ميكردم "مامان من"...توو كل مسير به لحن و صداي محمد وقتي اين جوري ميگفت خندم ميگرفت..سيستم اين دانشگاه كمي متفاوته با دانشگاه قبلي اومدم بوفه و ترجيح دادم يه چاي بخورم كه كمي سوزش گلوم كم بشه..شديدا حس تنهايي دارم اينجا...اخرين بار حس تنهايي رو ٩سال پيش حس كردم وقتي كه وارد دبيرستان شده بودم..دوتا دختر كمي اون ور تر دارن راجع به درسايي كه منم دارم حرف ميزنن...واي چهقدر بچه هاي ارشد بزرگن و چهقدر رسمي حرف ميزنن..من هنوز توو جو كارشناسي ام..خب اخه حق هم دارم چون كمتر از يكي دوماهه كه فارغ شدم ازش... سه دقيقه مونده به كلاس و بايد برم ...توكل به خدا ،بسم الله الرحمان الرحيم..:
+ تاريخ سه شنبه سیزدهم مهر ۱۳۹۵ساعت 7:37 نويسنده محمد و غزل |


اون سال پاییز نخواست که ساعت مچی شو یه ساعت به عقب تر برگردونه. میگفت از اینکه دیر برسم می ترسم. بذار زمان گولم بزنه،یا چه میدونم...بهم یادآوری کنه که داره دیر میشه! همیشه وقتی ازش ساعتو می پرسیدم، میگفت هشت من! هفت شما. یا وقتی می خواستیم قرار بذاریم بهش میگفتم توی کافه می بینمت، ساعتِ شیشِ تو. دیگه عادت کرده بودم  که ثانیه ها و دقیقه های اون برام با همه ی آدم های اطرافم متفاوت باشه! اما کم کماون شور و هیجان، اون دلدادگی از بین رفت. انگار که زندگی به حالت تکرار و عادی روزمره ی خودش برگرده.مثه ساعتی که با اومدن بهار، دوباره میره به سمت جلو. چند سال بعد که دیدمش!هنوزم همون ساعت رو به مچش بسته بود. بهش گفتم که نمیدونم از کجا، همه چی تموم شدگفت: دیر کردی،خیلی دیر کردی! نگاهی به ساعتش کردمو گفتم با ساعته تو یا... حرفمو قطع کرد.گفت: ساعت دلم از اون روز به بعد فهمیدم که عشق،یعنی با ساعت دل آدمی که دوسش داریم هماهنگ باشیم! نذاریم صدای تیک تاکش از بین بره... نذاریم بخوابه همین
+ تاريخ چهارشنبه هفتم مهر ۱۳۹۵ساعت 10:52 نويسنده محمد و غزل |


نمي دانم خوشبختي را بايد در كجا جست و جو كرد كه هميشگي باشد...اما همين قدر ميدانم كه خوشبختي از من دور شده است..خيلي دور...شايد براي برگشتن خوشبختي وقتي نباشد..شايد هيچ گاه برنگردد و شايد هم در يكي از همين روزها پشت در باشد...اما حتي اگر هم برگردد ذهن خراب و حال آشفته فرصتي براي باورش نميگذارد...روزهاي بد هميشه ثبت ميشوند چون يك شب انها چندين شب گذشته است...و روزهاي خوب به زودي پر ميكشند...بي پرده مي گويم دلم خوشبختي ميخواهد،نمي دانم اين خوشبختي در پيرهن چار خونه خلاصه ميشود يا يك كلبه ي گلي يا بهترين خيابان در بهترين شهر يا كشور..اما دلم ديگر تواني برايش نمانده...احساس دو قطبي بودن همه ي وجودم را فرا گرفته..دو قطبي راستي چيست؟!يعني هنوز افسرده نشده ايي اما با چند قدمي باقي مانده..نمي دانم زمانه تا مي ميخواهد بزند و من برقصم..شايد انقدر زيبا مي رقصم كه ساز زمانه عجيب براي من كووك شده است...خدايا سراب زندگي من پايانش كجاست؟ميخواهم به خودت برگردم
+ تاريخ سه شنبه ششم مهر ۱۳۹۵ساعت 11:54 نويسنده محمد و غزل |

تقديم به عشقم
دنیامون آرومه ، چشمات رو به رومه...کی چشماش مثل تو اینقد معصومه
وقتایی که دلگیرم ، دو تا دستتو میگیرم...من زنده ام چون واسه چشمات میمیرم
از تو چشمام میخونی تب عشقو به آسونی....دردام رو از همه بهتر میدونی
فقط با تو میخوام ، بارووني میشه هوای چشمام....تویی تنها نقطه روشن این روزام
حال خوبیه دیوونگی با تو....چقد دوست دارم دیوونگیاتو....حالا ما دو تا همینه همیشه....هیشکی مثل ما دیوونه نمیشه
آره زندگی کنار تو خوبه....خوبه حالم و دل من می کوبه....باید آسمون همیشه بباره....آره عاشقی دیوونگی داره
دوست دارم ، دارم ، دلو به دل تو می سپارم....تنها بودم ، تنها ، حالا تو رو تو دلم دارم
دو تا عاشق مثل هم ، دو تا دیوونه ی بی آزار....حالشون خوبه بی دلیل ، دو تا دیوونه دو تا بیمار
حال خوبیه دیوونگی با تو....چقد دوست دارم دیوونگیاتو....حالا ما دو تا همینه همیشه.....هیشکی مثل ما دیوونه نمیشه
آره زندگی کنار تو خوبه....خوبه حالم و دل من می کوبه....باید آسمون همیشه بباره...آره عاشقی دیوونگی داره
من هميشه عاشق اين آهنگ بودم و هميشه باهاش گريه مي كردم با اينكه ريتم شادي داره اما حرفاش يه جورايي غمگينه .."اين اهنگ رو نگه ميدارم واسه خودم"

+ تاريخ دوشنبه پنجم مهر ۱۳۹۵ساعت 20:29 نويسنده محمد و غزل |

از حالا براي فرزندمان....
 
يه روز مي رسه كه همچين شبي من و محمد با هم خلوت كرديم و داريم خاطرات به دنيا اومدنش رو مرور ميكنيم و باهم ميخنديم كه يادش بخير چهقدر زود بزرگ شد...و فردا بايد بره مدرسه...دير يا زود بالاخره روزي من مادر ميشم و محمد پدر...و دير يا زود جفتمون طعم اول مهر و مدرسه و حس و حالش رو با بچه هامون  خواهيم چشيد..."كودك دوست داشتني من ،،نمي دانم در كدام روز و سال و ماه و ساعت به دنيا مياي اما من از همين حالا به فكرت هستم و هر بار به اميد ديدنت در خيال به اغوش ميگيرمت..تو تنها موجودي خواهي بود كه پرورش دادنش را آرزو دارم و تنها كسي هستي كه در دنيا جوانيم را در ازاي لبخندت مي دهم ،شوق داشتنت و صداي اولين ضربه هاي قلبت نويد خوشبختي من است، و سفيد شدن تارهاي موهايم در ازاي قد كشيدنت به معناي سعادت من...روزي ميرسد كه كيف به دست بايد از زير قران رد شوي تا اولين روز الفبايت را آغاز كني من امشب برايت مي نويسم تا بداني از خيلي سالهاي قبل براي خوشبخت شدنت نقشه كشيدم اما اولين روز مدرسه وقتي به كنار دستت نگاه كردي دوستي را خواهي ديد كه ممكن است "اسمت " را بپرسد و بعد با تو دست رفاقت بدهد و بعدش هم از"شغل پدرت" و "محل زندگيت" بپرسد...كمي بعد تر به خودت ميايي و ميبيني او را به عنوان دوست انتخابش كردي،دلبندم مراقب انتخاب هايت باش زيرا كه اين اولين انتخاب توست ،بعدها كه بزرگتر شدي انتخاب هاي بزرگتري خواهي داشت و در نهايت روزي بايد شريك نفس و مال و جان و روحت را انتخاب كني،كه اين انتخاب از الفبا هم مهمتر است،از همين الان ياد بگير كه با عشق زتدگي كني و وقتي انتخابش كردي تا هميشه به پايش بماني .. ممكن است سخت ترين گره ها براي داشتنش و بدست آوردنش در كارت باشد اما تو با او بمان و دست رفاقتت را از او نگير...درست مثل محمدم باش، و در عاشقي كردن از محمدم تقليد كن او بهتر از من به تو ياد خواهد داد كه با عشق نفس بكشي و تا هميشه از من به خاطر داشته باش كه محمدم تنها رفيقي بود كه دست رفاقتش طعم عشق ميداد...دوستت دارم چون تو از روح و تن و جان محمدم هستي ،الفبايت مبارك عزيزكم"

+ تاريخ شنبه سوم مهر ۱۳۹۵ساعت 1:51 نويسنده محمد و غزل |


امروز داشتم بهت فكر ميكردم محمدم..به اينكه حس ميكنم مرد واقعي در وجودت خلاصه شده،چون تو از چشماي من تمام حرفام رو ميخوني..يه سري خانما و درد و دلاشون رو وقتي ميشنوم متوجه تفاوت هاي تو و بقيه ميشم..اينكه اكثريت ميگن زبون همسراشون تند و تيزه و بلد نيستن تشكر كنن يا اينكه ميگن ما رو اصلا نميبينه و باهامون حرف نميزنه،يه سريا اعتقاد بر خسيس بودن همسراشون دارن و يه سريا ميگن بهمون اعتماد به نفس نميده...نمي دونم محمد ِ من چرا اخلاقاش اينقدر باب ميل اكثر خانوماس كه وقتي من ازش تعريف ميكنم ميگن خوووووش به حالت...محمد يه مرديه كه هيچ مشكلي با خرج كردن نداره و تا به حال ازش نشنيدم كه بگه ارزش نداره به فلان چيز پول بديم و به قولي جيگر خرج كردن داره كاملا و من مشكلي از اين جهت ندارم...دوم اينكه من اصلا نياز نيست حرف بزنم تا محمد از حرفام با خبر شه اون از چشمام ميخونه..ديروز بهم ميگفت خودم اين نگرانيت رو حل ميكنم در صورتيكه فقط از چشمام ميخوند كه نگرانم و اصلا بيانش نكرده بودم،يا اينكه اولش سعي ميكردم با منطق حرف بزنم و بهم ميگفت بگو كه دوستم داري ازم پنهانش نكن و برام جالب بود كه ميخونه حرفاي دلم رو...يا وقتايي كه عصبي هستم و مدام به جوونش غر ميزنم و خيلي شيك ميگه منكه مي دونم اين حرفا ،حرفاي تو نيست...و اما مهمترين چيزي كه توو وجود محمد هست اعتماد به نفسيه كه بهم ميده و اينكه بهم با صداقت ميگه كه دوسم داره...فكر ميكنم من توو ٥٠سالگي هم جوان بمونم چون محمد جوري ميگه خوشگلم،پرنسسم،كه حس ميكني زيباترين دختري وجوري ميگه كه عاشقتم كه حس ميكني خوشبخت تريني.... فكر ميكنم خوشبخت شدن چيزي جز اين نباشه..اما واقعا بهم ثابت شده كه آدم بايد عاشق باشه بعد زندگي تشكيل بده،زندگب بدون عشق اصلا ارزش نداره..اين عشقه كه نميداره از اون زندگي سير بشي و تمام جهان برات خلاصه ميشه توو وجود عشقت و هيچ كجاي دنيا بي اون فرد احساس ارامش نميكني
اين پست واقعي ترين پسته...چون محمد واقعا مردِ زندگيه....

+ تاريخ جمعه دوم مهر ۱۳۹۵ساعت 13:33 نويسنده محمد و غزل |


همه خنده ها دلنشينن ولى فقط بهترين خنده مال توئه....
+ تاريخ جمعه دوم مهر ۱۳۹۵ساعت 11:31 نويسنده محمد و غزل |


+ مرد باش، می فهمی؟ _ مردها همیشه تا آخر عمر بچه اند، این یادت باشد . + هم بچه باش، هم مرد، اما مال من باش 
+ تاريخ جمعه دوم مهر ۱۳۹۵ساعت 1:41 نويسنده محمد و غزل |


امشب ديگه ساعت ١١محمد نميره و نمي نويسه كه غزلم من رسيدم..امشب محمدم راحت و با آرامش استراحت ميكنه...امشب من ديگه نيازي نيست توو دلم بگم شب بخير و به گوشيم بي توجه بشم چون عشقم امشب خونه استراحت ميكنه..امشب ديگه نگران نيستم كه نكنه داروهاش رو بده به كسي ديگه،يا اينكه خدا كنه زودتر كاراي ماموريتش انجام بشه و بياد تا من باهاش حرف بزنم..انشب ديگه نگران نميشم كه نكنه محمد توو سرما بخوابه و بدنش مثل دفعه گذشته خشك بشه....امشب  اولين شب جمعه ايي كه توو دوستيمون محمدم جمعه اش خونس...هميشه پيش خودم فكر ميكردم فاميلاي مامان هميشه جمعه ها مهموني هاشون برگزار ميشه و نگران بودم اگه من و محمد باهم ازدواج كنيم چه جوري اين مهمونيا رو بپيچونيم اما الان ديگه خيالم راحته...خيالم رااااااحته راحت شد...الهي شكرت..خدايا هرچهقدر دستام رو به درگاهت بالا ببرم براي شكر گزاري بازم كمه...الهي  شكر كه محمدم سلامته
+ تاريخ پنجشنبه یکم مهر ۱۳۹۵ساعت 23:2 نويسنده محمد و غزل |


پاییز آمد و من، ساختن لحظات ناب را بدون تو حرام کرده ام ... چه بهانه های خوبی برای خنديدن در امروز هست!
مثلا خوردن یک لیوان قهوه در کافه هایِ کنار پیاده رو  کار شراب را ميكند، اگر دستان تو در دستانم باشد! بعد از آن هم پیاده روی در خیابان ولیعصر ... مردم درگیر روزمرگی و من هم درگیر  مردانگي هاي تو كه سر در آغوشت هر بار شعر تازه ايي رو برايت ميخوانم... تو هم درگیر صدای زنانه ي ناچندان دلچسب من! فکر کن کمی سردتر هم باشد، کل ولیعصر را قدم ميزنم، اگر دستان تو در دستانم باشد! میرفتیم سینما و فیلم فروشنده را برای چندمین بار میدیدیم، در تاریکیِ سینما مثل ديوانه ها زل میزدم به برق چشمانت وقتی داری با دقت فیلم را دنبال میکنی.اگر دستان تو در دستانم بود، کنسرت سیامک عباسی به یاد ماندنی میشد و تا خانه همه ی آهنگ هایش را با صدای بلند برایت میخواندم و تو هم الکی از صدای من تعریف میکردی و من هم ذوق مرگ میشدم! اگر دستان تو در دستانم باشد !اما نه کافه را میروم نه سینما را نه کنسرت را ...!میدانی.... من هيچ كدام يك را نميخواهم همه چيز را براي هميشه كنار ميگذارم تو برايم بخوان و بنواز ..من در كلبه ي چوبيمان با تو خوشبخت ترين دختر دنيام

+ تاريخ پنجشنبه یکم مهر ۱۳۹۵ساعت 22:53 نويسنده محمد و غزل |


به قول محمد بايد يه نويسنده قصه ي وبلاگ ما رو بنويسه يا اينكه فردي بياد و ازش فيلم بسازه..دست دلمون واسه همديگه رو شده..هم من هم محمد..جفتمون مي دونيم دقيقا داريم باهم چيكار ميكنيم و دقيقا ميدونيم كه از چه واژه هايي استفاده كنيم كه بتونيم حس مثبت واسه هم باشيم يا  منفي...دوتا موجود مغرور بوديم..محمد معتقد بود زني نمي تونه دلش رو ببره و من معتقد بودم مردي كه ماله منه بايد يه مرد خاص باشه...محمد و غزل...خدا بهم ديگه نشونشون داد و حالا جفت مون وقتي بهم نگاه ميكنيم توو چشماي هم زل مي زنيم و ميگيم خدا هدفش چي بود!من و محمد هيچ وقت نمي تونيم بهش قاطعانه جواب بديم..چون عميقا عاشق همديگه اييم و عشق ما از هر زن و شوهري با دوام تره...من اينجا واسش از بديا مي نوشتم و محمد توو كامنت دست منو ميخوند و ميگفت ميدونم كه اين حرفا ،حرفاي تو نيست...بدتر از همه زماني بود كه محمد بهم پيام ميداد كه بيا بغلم اما من مقاومت ميكردم كه به روم نيارم كه چهقدر دلم بغل گرمش رو ميخواد تا سرم روبذارم رو شونه هاش،همون جايي كه هميشه ميگه وقتي بچمون به دنيا بياد ديگه جاي اونه كه سرش رو بذاره وبخوابه...اما واقعا دلم ديشب طاقت نداشت و سريع گفتم ميام بغلت...
و امروز يه روز شيرين شد و پاياني واسه تمام اين چند مدت ..صحبتاي طولاني مون..نگاه هاي عميقمون...:ما عاشق هم ديگه ايمم با تمام دعواها و كدورتها اما واقعا اقرار ميكنم كه دوست دارم ...

+ تاريخ پنجشنبه یکم مهر ۱۳۹۵ساعت 22:22 نويسنده محمد و غزل |


امروز ايستگاه ها رو جا به جا رفتم...
امروز مغزم سرجاش نبود...
امروز ديدمش...

+ تاريخ پنجشنبه یکم مهر ۱۳۹۵ساعت 21:49 نويسنده محمد و غزل |


"يكي از همين روزا وقتي كه از خواب بيدار ميشوي ميبيني بدهكاري به قلب خودت و هيچ كس و هيچ چيز هم حيف نيست جز خودت"
امروز واسه رفتن به آكادمي بي رمق ترين حال رو دارم و اصلا دلم نميخواد ذره ايي حس منفي واسه گالري به خرج بدم...امروز شايد نرم اونجا اما بدون شك خونه هم نمي مونم...دوربين به دست ميرم توو پاركها و خيابوناي تهران...شايد اين حال نيازش كمي خلوت كردن باشه با خودم ،اينكه بدونم كجام و دارم با خودم و زندگيم چيكار ميكنم...و ميخوام به كجاها برم...اينكه سرم شديدا سنگين شده امروز نميدونم دليلش قرصاي ديشبه يا بي خوابي...هرچي كه هست امروز حال بدي رو برام رقم خواهد زد...
حتي پاهام هم ياريم نميكنه واسه رفتن

+ تاريخ پنجشنبه یکم مهر ۱۳۹۵ساعت 11:5 نويسنده محمد و غزل |


سرم باز به شدت درد گرفت....فكر كنم يادگاري كه واسم مونده اين سردرده عجيب و غريبه ....جنس ريملا خوب نيست من گريه ميكنم يا واقعا اشك چشمام بند نمياد؟؟؟؟.فردا كاراي گالري انجام ميشه و به قول استاد:"شبيه  فرشته ها ميشي با شال سفيد،حتما با شال سفيد بيا".... موزيك داره انلاين پخش ميشه و من نمي دونم ليست امشب چيه اما چرا همش غمگينه؟!؟! "یجوری عاشقـت هستم که بی تو ساده میمیرم هنـوزم با خودم میگـم یه روز دستاتو میگیرم"...
هفته ي ديگه اين موقع من توو سفرم..و بعدشم احتمالا برنامه هاي سخت و فشرده..امروز به مامان ميگفتم خسته شدم از بس يه تنه دنبال كارام دوييدم ،يكمم شماها همراهيم كنيم و اعتراف كرد از اينكه ميبينه مي تونه روي پاي خودم واستم و نيازي به كسي ندارم لذت ميبره و ميگفت بابا ميگه كيف ميكنه وقتي ميبينم عرضه ي اينو داره  كه كاراي اداري رو خيلي ماهرانه انجام بده و بحث اينكه غزل تربيت شده ي باباشه و برادر كه سوسول بار اومده تربيت شده ي مامان.......وااااااي سرم......ديگه نمي تونم نور رو تحمل كنم و ذهنم رو درگيره كنم تا سر دردم يادم برهء...حس ميكنم زندگي هم مثل بابا اصرار داره من روي پا خودم واستم... شب بخير و پاييز مبارك

+ تاريخ پنجشنبه یکم مهر ۱۳۹۵ساعت 0:14 نويسنده محمد و غزل |


دلم مثل سير و سركه شده واسه اينكه خوب نيستي ...كاش اونكه كنارته هواي تو رو داشته باشه ...كاش بدونه تو يه امانتي هستي از طرف من بهش....بايد مواظبت باشه ...بايد جوونش رو بده تا تو بخندي ....كاش خوشبختت كنه بعد از اين....اينو واسش بفرست و بگو حواسش رو بهت جمع كنه ....
مردها مظلوم ترین جنس آفریدهٔ خدایند.شاید شما توی دلتان یا بلند بلند بخنديد و بگوئید : جوک میگویی؟یا مثلا بگوئید :مردها؟مظلوم؟این هم از آن حرفهاست!اما راستش این است که مردها ، پشت نقاب غرور و منم ،منم شان ،گاه کودکانی معصوم و بی پناهند ،گاه عاشقانی نگون بخت ،و گاه پیرمردی تنها توی پارک ، و من فکر میکنم ، که ته ته خوشبختی هر مردی ،خندهٔ زن و بچه اش است... مردها را سخت میشود شناخت ،همه شان ته ریش ندارند ،همه شان فیتنس نیستند ،اتفاقا بعضیهایشان کچل و بی قواره اند ،بعضی دندانهای جلوئیشان افتاده و بعضیها ،کوتاه اند ! اما همین مردهای معمولی ،وقتی شما دارید خرید میکنید ،یا وقتی آرام برنامهٔ آشپزی نگاه میکنید ،یا موقع سرخ کردن بادمجان ،حتی وقتی که با بیحوصلگی از یقه های همیشه چرکشان گلایه میکنید ،مشغول جنگ هستند ، جنگ با مشغولیات ذهنی خودشان ،با راست و ریس کردن اجاره خانه ،با چک سر برج ،با قسط فلان ، با اینکه چطور کنار اینهمه مشکلات لبخند یادشان نرود ،و تاریخ تولد وعقد و ازدواج و هزار چیز عجیب دیگر ،که برای شما فرشته ها مهم است، یا چطور یک گوشهٔ آرام پیدا کنند  تا دردهایشان را توی سطل تنهائیٔ خودشان عق بزنند ، مردها ،موجودات مظلومی هستند ،حواستان باشد ،که اگر دلشان خوش یک استکان چای است ،همیشه حاضر باشد ، که تعریف کنید ازشان ،حتی اگر  قدشان كوتاه است وکله شان کچل است ، مردها ،به محبت زنده اند ،و نه هیچ چیز دیگر ،باقی قضایا فقط فکرهای زنانه است ، بریزیدشان دور و طور دیگری نگاه کنید ،دنیا واقعا زیباست.

+ تاريخ چهارشنبه سی و یکم شهریور ۱۳۹۵ساعت 23:51 نويسنده محمد و غزل |

و دوباره من و گريه
كامنتت رو خوندم نه يكبار بلكه هر لحظه ايي كه دلم ميخواست دستم رو بذارم روي send و برات دلتنگي هام رو ارسال كنم."سلام غزلكم"چهقدر اين واژه ها كنار هم قدرت پرتاب دارن..قدرت پرتاب به تمام صبحايي كه بيدار ميشدم با اين عنوان...قدرت پرتاب به اولين باري كه گفتي "غزلكم" و من ذوق مرگ بودم از شنيدنش و پرتاب به خيلي عقب ترها مثل اولين باري كه توو يه ظهره بهاري بهم گفتي من بهت ميگم"غزل"...يادش بخير..نه تو بد نبودي و نيستي..خودت مي دوني كه خيليا دوست دارن و تحمل جدايي ازت رو ندارن..منم نداشتم تحملش رو...يادش بخير از يه جايي به بعد ديگه چشمام كسي رو نديد قسم خوردم اونقدر صبر كنم كه تو رو از زندگيت جدا كنم و با خيال راحت بهت بگم برو هرچي داري بده بهشون با همون پيراهني كه بهت ميگفتم شبيه دامادا ميشي بيا، بعدش واسه هميشه بريم...بريم حتي اگه شده يه شب تا صبح باهم باشيم تا حسرتش نمونه توو دلمون....زندگي از من قويتره و همچنين آدم ها...
آره قرار بود جشن بگيريم ،از هفته ي گذشته كه ماموريت هاي سخته جمعه تمووم شد..همون جمعه ايي كه حسرت خوردم چرا من زودتر توو زندگي محمد نبودم تا نذارم تنها جمعه هاي سي سالگي هاش  رو به سر كنه..اما زندگي از من قويتره همچنين  آدم ها...
حالا تو ميگي حالت بده و خوب ميشي و من رو گذاشتي توو حاشيه هاي زندگيت تا كسايي كه تو رو درك ميكنن تو رو به اوج خوب بودن برسونن و من اينبار تسليمم...و دستام رو هم بالا ميبرم...اون زندگي كه از من قوي تره واسم ارزش نداشت واسه همين خيلي پرو پرو قدم برميداشتم اما تو برام از زندگي عزيزتر بودي سعي كردم با ترفند هاي نابلدانم بهت بگم دست كسي كه بهش ميگي عشق رو ول نكن اگه حالت بده بيا دوتايي باهم درستش كنيم،بيا كنارم دوتايي اينقدر بخنديم كه دنيا از صداي خندمون كر بشه  اما تو از زندگي قوي ترتر بودي و زندگي قوي تر و باز هم ادمايي كه....واسه همين اول تلگرام بعد اينستا بعد لاين.....
نه تو بد نبودي فقط يه حرفايي رو جا گذاشتي توو دلم كه شنيدنش  شيرين بود حداقل واسه مني كه آرزو داشتم واسه تو و دنياي مردونت خانومي كنم اما حالا به همون اندازه تلخه چون فقط يه روياي شيرين بود اما بازم ممنونم محمد تو به من روزايي رو نشون دادي كه كسي مشابهش رو بلد نيست نشون بده و روياهايي ساختي كه شيرينش توو هيچ شكلاتي نبود". اميدوارم خوب بشي و بعدش خوش باشي

+ تاريخ چهارشنبه سی و یکم شهریور ۱۳۹۵ساعت 23:37 نويسنده محمد و غزل |


اون لحظه كه بهم گفت تصميم هيئت مديره بر اينه كه تلگرام بايد بسته بشه رو يادم نميره...
هر ثانيه و هر لحظه انلاينه...
و همه ي اين ها يعني تو نباش "غزلبانو&q