گوشه ای دور از هیاهو

 
اگر با اینستاگرام کار کرده باشید میدانید  تنوع پست های تصادفی که برایتان می آید به پیج هایی که فالو کرده اید و یا پست هایی که سابقا باز کرده اید بستگی دارد .. مثلا اگر پیج های مذهبی را فالو کرده باشید مطالب مذهبی می آید و در آن میان چندتا مطلب مبتذل هم ظاهر میشود در برخی موارد .. و با العکس ، همینکه چندتا پست زرد باز کنی مطالب مشابهش بطور خودکار برایت نمایش داده میشوند .  در زندگی هم همینطور است .. پیشامد ها در اکثر موارد تاثیر پذیرفته از انتخاب های اخیر ما هستند .. نوع انتخاب ما تعیین میکند که خداوند چه راهی برایمان باز کند و کدام راه را ببندد .. آدمی که خدا را انتخاب کند راه های زیادی برایش باز میشود .. وسایل و ابزار زیادی برای رسیدن به هدف در دسترسش قرار میگیرد .. در این میان موانع راه هم قرار دارند .. سنگ و کلوخ هم وجود دارد .. عوامل بازدارنده نیز خودنمایی میکنند .. و بالعکس ، کسی که دنیا را بخواهد راه رسیدنش را به خود باز میبیند و شاید در مسیر اثری از خدا ببیند و بخواهد برگردد . 
 
+  گفتند استاد نیامده و برگردید .. و همین شد که هم اکنون روی نیمکت وسط شهر نشسته ام و چشم دوخته ام به مطبوعاتی رو به رو و منتظرم مغازه را باز کند تا کتابم را تحویل بگیرم !
خودم را سرگرم گوشی میکنم که نگاه عابران را نبینم .. همیشه از نشستن در اینجا بدم می امد .
 

+ تاریخ ۹۵/۰۷/۲۹ ساعت 14:57 |



 
امشب که داشتم سریال مختار را تماشا میکردم فکر کردم زندگی ما پر از عاشوراهایی ست که شاید لبیک یا حسین گفته ایم و یا اینکه بنا به مصلحت ! خود را کنار کشیده ایم و در حقیقت به روی خود نیاورده ایم .. هر لحظه از زندگی میتواند یک عاشورای سرنوشت ساز باشد .. میتواند عیار ما را مشخص کند .. امشب فکر کردم خدا را شکر که من در زمان امام حسین زندگی نمیکردم .. نمیدانم در آن خفقان و ظلمت چه انتخابی میکردم .. واقعا نمیدانم .. ما ادم های معمولی با ایمان های معمولی بین حق و باطل گیر میکنیم و همین ترسناک است .. ما ادم های معمولی میتوانیم حقیقت را به قیمت پول و خانواده بفروشیم .. خودم و امثال خودم را میگویم نه شما را . ولی امروز یک عاشورای دیگر در پیش است .. گذشته از عاشوراهای لحظه به لحظه، یک عاشورای بزرگ به عظمت عاشورای 1400 سال پیش درحال وقوع است .. و فکر میکنم اگر ندای " هل من ناصر ینصرنی " امام زمانمان را بشنویم غروب عاشورا یک جور دیگر رقم بخورد .. 
امشب فکر کردم دلیل بسیاری از ناکامی ها و نرسیدن ها و نشدن ها خودمان هستیم و خودمان .. بیخود به خدا نسبت میدهیم .. اینکه میگویند کار ها را به نیت قربت الی الله انجام بدهیم شعار نیست .. حقیقت محض است .. سرنوشت خیلی از عاشوراهای زندگیمان به همین انتخاب بستگی دارد .. به قصد رضای خلق یا خالق ؟!
 
برچسب‌ها: دغدغه های معنوی
+ تاریخ ۹۵/۰۷/۲۹ ساعت 10:13 |



 
http://s8.picofile.com/file/8271493242/PicsArt_10_19_09_35_48.jpg
 
خرمالو ها در انتظار بلعیده شدن !
به زائقه ی ما که سازگار نیست و به ضرب زور مادر میخوریم .. ولی منزل خیلی دوستدارند .
 
 _ _ _
 
http://s8.picofile.com/file/8271494026/20161019_213913.png
 
اقا یا خانم م..خ..ا..ط..ب  اشتباه گرفته اید .
 
 

+ تاریخ ۹۵/۰۷/۲۸ ساعت 21:47 |


دو قطبی بساز و حکومت کن !



 
منبع :  https://www.instagram.com/modafeineh_hayaa/
 

+ تاریخ ۹۵/۰۷/۲۸ ساعت 20:23 |


تله هوش
 
" فرد بسیار باهوش میتواند نظری نسبت به یک موضوع پیدا کند و بعد برای دفاع از آن نظر ، از هوش خود کمک بگیرد . هر چه این فرد باهوش تر باشد از نظرش بهتر میتواند دفاع کند . هر چه دفاع شخص بهتر باشد ، کمتر این نیاز را پیدا میکند که نظر های دیگر را جستجو کند یا به حرف کسی گوش دهد . اگر بدانید " حق با شماست " چرا باید به خودتان چنان زحمت هایی بدهید ؟! به این ترتیب است که بسیاری از ذهن های بسیار باهوش در فکر های ضعیفی محبوس میمانند ، فقط به این خاطر که قادرند از آنها خوب دفاع کنند . "
 
| سلسله درس های تفکر ، ادوارد دوبونو |
 
برچسب‌ها: سلسله درس های تفکر
+ تاریخ ۹۵/۰۷/۲۸ ساعت 15:54 |



 
رفته بودم پست خوان ،جهت ثبت نام در یک امری .
اقا به لحنش حالت بچگانه ای داد پرسید : 18 سالت شده عمو ؟!
من هم که بهم برخورده بود و متعجب بودم تایید کردم .
از نظر کلیت ظاهر بیشتر از سنم میخورم ولی یک موردی وجود دارد که مرا شبیه بچه دبیرستانی های چند سال پیش میکند و همین موجب شده در میان دختر های کلاسمان .. و اگر اشتباه نکنم در کل دانشگاه از این حیث تک باشم ! شاید از قریب به اتفاق دانشجو های کلاس یک یا دو سال بزرگتر باشم ولی در ظاهر انگار 10 سالی کوچکتر هستم .
این توی چشم بودن آزارم میدهد .. و خب اگر بخواهی همرنگ جماعت نباشی باید این دست از ناراحتی ها را بپذیری و هضم کنی . 
قرار ما این بود که : آن کسی که تاثیر میپذیرد آنها باشند ، نه من و ان کسی که تاثیر میگذارد من باشم و نه آنها .
باید به رفتار و حالات نگاه و صورتم اعتماد به نفس بدهم .. بد نیست جدیت درونی ام را با دختر ها حتی بیشتر بروز بدهم .. نگرانم محیط ازاد دانشگاه مرا قورت بدهد .. باید حواسم به حرف هایم باشد که خودم را زیر سوال نبرم .. و اینکه خودم را برای هر نوع رفتار ناراحت کننده ای اماده کنم .. گویا به چالش جدیدی دعوت شده ام .. 
دختر های کلاس به گونه ای نیستند که بشوند رفیق صمیمی ام .. در هیچکدام از کلاس ها .. ولی مورد های خوبی هستند برای ... ! با صلاح خدا اگر یک موردشان مرا به هدفم رساند می آیم اینجا و مینویسم چه هدفی دارم ، فقط اینکه من بعد باید مطالعه را جدی تر دنبال کنم .. مطالعات بیشتر دینی و اجتماعی را .. نباید فرصت حضور در میان اجتماعی از جوان های این دوره بیهوده از دست برود .
دعا کنید که از پسش بر بیایم .. حتی به تنهایی .. من و خدا .. 
 
 
برچسب‌ها: اندر احوالات دانشجویی
+ تاریخ ۹۵/۰۷/۲۸ ساعت 12:14 |



 
قبلا که در انجمن نودهشتیا عضو بودیم یک سری کارهای فرهنگی و مذهبی میکردیم .. مسجد مجازی درست کرده بودیم با نام مهدیه ی صاحب زمان .. که دعا و مطالب مختلف در آن قرار میگرفت و انصافا هم مفید بود .. بعدها ادمین مرحوم زحمت کشیدند و حذفش کردند .. حدودا ده نفر بودیم که هر شب برای حدود 100 کاربر یک پیام اخلاقی با عنوان کلی " یک پله بالا تر " میفرستادیم .. مطلب جمعه شب با من بود .. که بعد ادمین مرحوم فهمیدند و به دلیل ارسال پیام هرز !! به مدت ده روز اخراجمان کردند .. حالا بچه ها در تلگرام یک کانال زده اند با همین عنوان و با همان کارکرد ، اما وسیع تر . 
از این هفته مطلب یکشنبه ها با من است :)
 
@yek_pele_balatar
 
یک کانال دیگر هم در خصوص ازدواج و مسائل مربوط به زندگی مشترک هست که خیلی بدرد جوانان خصوصا مجرد میخورد . بشخصه استفاده کردم .
 
@EzdevajMahdavi1

+ تاریخ ۹۵/۰۷/۲۸ ساعت 0:15 |



 
بقول ما گیلانی ها ، اینا از خُسُور ما نمیگذرن !
کاربر های اینستاگرام رو میگم .. امان از فوضولی .

+ تاریخ ۹۵/۰۷/۲۷ ساعت 23:13 |



 
اسم اینستاگرام را عوض کردم , تمام پست ها را پاک کردم , تقریبا همه ی فالور ها را بلاک کردم و پیج را پرایوت کردم .
حالا دم به دقیقه درخواست برای فالور شدن می آید .. از پیج شهید چمران که امروز فالو اش کردم هم درخواست امد . احیانا فکر کردند داعشی ای چیزی هستم .
 

+ تاریخ ۹۵/۰۷/۲۷ ساعت 22:0



 
کلیک
 
گل گاو زبان :)
باشد که کمتر سرفه کنیم .. 
وقتی به ذهنم رسید عکس بندازم که بیشتر از نصف ش را خورده بودم :))
 

+ تاریخ ۹۵/۰۷/۲۷ ساعت 20:9 |



 
من ماندم و یک دنیا دلتنگی و خفقان .. 
یک حرفی ..شعری .. روی زبانم هست که نمیدانم چیست .

+ تاریخ ۹۵/۰۷/۲۷ ساعت 16:16



 
امشب هم قسمت شد و رفتیم ،
غروب با مکافات حلوا پختم .. بعد هم فرمانده زحمت کشید و ما را رساند .
نمیدانم چرا رقت قلبم کم شده .. احساس میکنم معرفتم را نسبت به ارباب از دست داده ام .. شاید گناه جدیدی مرتکب شده ام و خبر ندارم .. نمیدانم چه کردم با خودم .. منکه قول دادم یکی از گناهانم را جبران کنم تا اشک حسین را ازم نگیرند .. ولی ارباب انگار دیگر گریه ام را دوست ندارد .. حق هم دارد .. یکی باید برایشان ناله بزند که سرش به تنش بی ارزد لابد .. در خواندن کتاب مداومت به خرج بدهم شاید معرفتم تکانی بخورد .. آهآن .. فهمیدم .. الان یادم افتاد به تازگی چه خبطی کرده ام .. یادم افتاد .. همین الان .. وای بر من .
بخشی از سخنرانی یک بزرگواری که امشب در خیمه حضور داشت را میخواستم اینجا بذارم که .. نمیشود !
ولی این مداحی هم خوب است .. یک مداحی دیگر را دوستداشتم بذارم که ضبط نشد ولی این مداحی خاطره انگیز است .. مرا یاد آن شب ها می اندازد که در مسیر برگشت به مسجد در هیئت بودیم و این مداحی از گاری وسط هیئتمان پخش میشد .. ف.م از این مداحی خیلی خوشش می آید :
http://s8.picofile.com/file/8271259184/Voice_010.m4a.html
 
 
دوستداشتید با پخش آنلاین بشنوید .
جزاکم الله خیرا
 
+ این آهنگ بی کلام بشدت غم انگیز به حال و هوای شلمچه و شهدا بی ارتباط نیست .. 
با شنیدنش حس میکنی به آسمان نزدیک تر شده ای .. روحت انگار آنقدر منزه میشود که لبخند معصومانه ی شهدا را حس می کنی .. با شنیدنش خودم را حوالی شلمچه پیدا کردم .
 

+ تاریخ ۹۵/۰۷/۲۷ ساعت 13:4



 
 
وقتی دیوان حافظ ماه را لب پنجره ی اتاقش دیدم،دلم خواست یک دیوان حافظ هدیه بگیرم.
 
 

+ تاریخ ۹۵/۰۷/۲۷ ساعت 11:11



 
 
فکر نمیکردم امشب قسمت باشد ، فرمانده اجازه نمیداد .. دو قطره اشکم را که دید انگار دلش نرم شد .. خودش ما را رساند و برگرداند .
مامان میگوید که برای فردا شب حلوا بپزیم ، ف.م هم پیام داد که نان می آورد برای حلوا .
این عکس هم از امشب ، ف.م گرفت :
http://s8.picofile.com/file/8271134642/PicsArt_10_17_12_01_36.jpg
 
مداحی امشب زیاد جالب نبود ، ضبط نکردم .
منتظر فرمانده که بودیم همان اقای انتظاماتی از خیمه ی اقایان بیرون آمد ، باز انگار مرا میپایید .. ف.م هم بهش اشاره میکرد و معنا دار میخندید ! به جماعت مردها پشت کردم .
 

+ تاریخ ۹۵/۰۷/۲۶ ساعت 0:9 |



 
http://s9.picofile.com/file/8271008734/20161016_002557.png
 
وقتی اینهمه محبت را با دلت حس میکنی نمیشود که حالت بد باشد .. بعضی ها با کلمات و حرف هایشان روح میدمند .. روح زندگی .. وقتی اینهمه محبت را با دلت حس میکنی ، تنهایی میرود پی کارش .
 
+ الهی شکر برای بودنت :)
میان فوران سرفه های پدر در آور و سرماخوردگی کوفتی ، حالمان خیلی خوب شد :))
 

+ تاریخ ۹۵/۰۷/۲۵ ساعت 1:9 |



 
امشب در جوار آقا باقر اینها  :
 
http://s8.picofile.com/file/8271005818/Voice_003.m4a.html
 
+ فقط مداحی ست و زمانش حدودا 20 دقیقه است . 
دوستداشتید با پخش آنلاین بشنوید .
 

+ تاریخ ۹۵/۰۷/۲۴ ساعت 23:56 |



 
مردم چه حوصله ای دارند ،
برای دو ساعت کلاس ، پشت پلکش را بصورت هنرمندانه ای هفت رنگ کرده بود !
ما که دختر بودیم چشممان را میگرفت .. !
 
+ حضور جماعت مذکر فضای کلاس را یکجوری کرده .. آدم حس میکند زیر ذره بین است ، با دخترها صحبت کنم ما روی صندلی های پشت بشینیم و اقایان جلو .
 
+ اقایان درس خصوصی بنظر بی سر و صدا و سر به زیر هستند جز دو نفرشان که قیافه ی شیطنت آمیزی دارند ولی اقایان درس عمومی .. زیاد حرف میزنند و میخندند .
با یکی دو نفر از خانم ها هم به حرف افتادم و خوب بود .
 
 
 
 
برچسب‌ها: اندر احوالات دانشجویی
+ تاریخ ۹۵/۰۷/۲۴ ساعت 19:51



 
میخواهم ببینم خدا قرار است چه راهی برایم باز کند .
فقط قبلش باید جاده را صاف و صوف کنم که گناهی سد نشود . 
توکل بر تو .

+ تاریخ ۹۵/۰۷/۲۴ ساعت 7:52



 
یک خانواده ی سه نفری ، یک پسر 25 ساله ی معلول ذهنی و جسمی ،یک پسر 10 ساله ی سالم و یک مادر . شب جمعه همه به خواب میروند و مادر هرگز بیدار نمیشود ، در خواب سکته کرده بود . 
مامان میگفت خانواده ی پدریشان همه فوت کرده اند .. نه مادر بزرگی و نه پدر بزرگی .. فامیل درست و درمانی ندارند .. کاملا بی کس و کار اند .. بی پناه .. وقتی به وضعیت فعلی دو پسر ، مخصوصا پسر کوچک فکر میکنم سرم سوت میکشد .. فقط خدا رو شکر که خدا هست .. که هنوز خدا هست .. که مطمئنم حکمتی هست .. که خودش یار و یاورشان میشود .. با شنیدنش دلم خون بود ، خون تر شد .. آه .. 
+ برایشان دعا کنید .. برای امثالهم دعا کنید .. 
 

+ تاریخ ۹۵/۰۷/۲۳ ساعت 23:10



 
خوب نیست .. درست نیست .. خدا را خوش نمیاید .. اول بگویی عزاداری هاتون قبول و بعد ایمیل و ادرس بگذاری برای دختر مردم جهت آشنایی .. از این کار ها نکنید .. ناراحت کننده ست .

+ تاریخ ۹۵/۰۷/۲۳ ساعت 20:5



 
ف.م میگفت : تو تند نیستی .. جدی هستی .
میگفت : ما که باهم باشیم هیچوقت پیر نمیشیم :)
امروز آقا سید محمد طلبید ما را دوباره .. همین اقایی که ضریحش در عکس پیداست .. از برادرزاده های امام رضاست .. در مسیر بازگشت سری به اقا باقر اینها زدیم .. باقی مانده ی گلابی که برای حلوا استفاده کرده بودم را بردم و خوش عطرشان کردیم .. چند تا خانم آنجا بودند که برای ما دعای خیر کردند .. بچه های مسجد درحال مرتب کردن خیمه و فرش ها و چادر تکیه برای سه شب آینده بودند ، با ف.م فرش قسمت خانم ها را پهن کردیم و چند تا عکس انداختیم در فضای سبز پارک که حاج قاف دید و چپ چپ نگاهمان کرد !
روز خیلی خوبی بود .. فکر نمیکردم مامان اجازه بدهد دوباره بروم دو شهر آنورتر .. عادت ندارد زیاد بروم بیرون . 
 

+ تاریخ ۹۵/۰۷/۲۳ ساعت 19:6



 
هر چه هست بر میگردد به این نیت . نیت است که میگویند هر کس نان دلش را میخورد . شاید اگر نیتمان خالص بود هرشب هرشب در مسجد سر اینکه چه کسی مسئول مداحان باشد و یا اینکه چه کسی مسئول انتظامات باشد دعوا و بحث نبود و کار خیلی ها به تعهد کتبی بسیج نمیکشید . شاید اگر میدانستیم با امام حسین سر و کار داریم راضی میشدیم به هر کار بنظر کوچکی ، شاید اگر میدانستیم کلید دار خانه ی خدا هستیم سر دو تا حرف و بحث به تریج قبایمان برنمیخورد و غیض نمیکردیم . شاید اگر میدانستیم مخاطبمان امام حسین و شهدا هستند در برابر تندی و توهین بقیه سکوت میکردیم فقط و فقط بخاطر حرمت مکان و مجلس . حیف که هنوز بزرگ نشده ایم .. حیف که نیتمان نیت نیست .. امید است که بشود . با اخوی خیلی صحبت کرده ام در این مورد . 
منظورم به خودم و امثال خودم هست .

+ تاریخ ۹۵/۰۷/۲۳ ساعت 1:8



 
آقا باقر اینها دل فرمانده را نرم کردند . مرا خواستند . چه خوب که بالاخره یکی قبولم کرد .
فقط دلم . دلم یکجورهایی ست . هنوز هضم نکردم سرگذشت اربابم را . گنجایش هضمش را ندارم . بخدا ندارم . همینقدر که این روزها مولا مهدی جان حالشان خوب نیست . خون گریه میکنند و سلامتیشان در خطر است . کمتر گناه کنیم که کمتر ناراحتی بکشند .
مهدی جان .. اگر الان گوشه ای از بین الحرمین نشسته ای و خیره ای به حرم جدت .. از طرف ما هم سلامی برسان به ارباب .. صدای من و امثال من نمیرسد . ما را که کربلا راه نمیدهند ولی .. بین الحرمین را نشانم بده .. 
 
 

+ تاریخ ۹۵/۰۷/۲۲ ساعت 19:18



 
بگویید حرف از سر بریده نزنند . حرف از تنی که زیر سم اسب ها مچاله میشود نزنند . حرف از داغ دل زینب نزنند. از یک جایی به بعد اشک ها خشک میشوند .. فقط چشم میبندی و دست ها را میگذاری روی گوشت و در خودت فرو میروی و حس جنون بهت دست میدهد . زمزمه میکنی بسه .. بسه .. نگو .. دیگه نگو .

+ تاریخ ۹۵/۰۷/۲۲ ساعت 19:6



 
دلم دارد میترکد از غصه .. این نوحه .. آخ .. 

+ تاریخ ۹۵/۰۷/۲۲ ساعت 18:19



 
«عمرسعد» آدم عجیبی‌ست . یعنی شخصیتش از شدت دمِ‌دست‌بودن و باورپذیربودن برای قرار گرفتن توی آن جایگاه عجیب است . آدم فکر نمی‎کند کسی مثل او فرمانده‎ی تاریک‌ترین سپاه تاریخ بشود . ماها تصور می‎کنیم سردسته‌ی آدم‌هایی که مقابل امام حسین می‎ایستند ، باید خیلی آدم عجیب و غریبی توی ظلم و قساوت باشد . ظاهراً اما این‌طور نیست . عمرسعد ، خیلی هم آدم دور از دسترس و غریبی نیست . ماها شاید شبیه «شمر» نباشیم یا نشویم هیچ‌وقت ، اما رگه‌هایی از شخصیت عمرسعد را خیلی‌هایمان داریم . رگه‌هایی که وسط معرکه می‌تواند آدم را تا لبه‌ی پرت‌گاه ببرد . از همان لحظه‌ی اول ورود به کربلا شک دارد به آمدنش ، به جنگیدنش با حسین . حتی جایی آرزو کرده که کاش خدا من را از جنگیدن با حسین نجات بدهد . عمر سعد «علم» دارد . «علم» دارد به این‌که حسین حق است . به این‌‎که جنگیدن با حسین ، یعنی قرار گرفتن توی سپاه باطل . اما چیزهایی هست که وقت «عمل» می‌لنگاندش . زن و بچه‌هاش ، مال و اموالش ،‌ خانه و زندگی‌اش و مهم‌تر از همه‌ی این‌ها ؛ گندم‌های ری ؛ وعده‌ی شیرین فرمانداریِ ری . شب دهم امام می‌کِشدش کنار ، حرف می‌زند با او . حتی دعوتش می‌کند به برگشتند، به قیام در کنار خودش . می‌گوید ؛ می‌ترسم خانه‌ام را خراب کنند ،‌ امام جواب می‎دهند : خانه‌ی دیگری می‌‎سازم برایت . می‎گوید ؛ می‎ترسم اموالم را مصادره کنند ! امام دوباره می‎گویند ؛ بهتر از آن‌ها را توی حجاز به تو می‎دهم . می‎گوید نگران خانواده‌ام هستم ، ‌نکند آسیبی به آن‌ها برسانند ... ماها هم «شک» داریم ، همیشه در رفت و آمدیم بین حق و باطل . با آن‌که به حقانیت حق واقفیم . مال و جان و زندگی و موقعیت‌مان را خیلی دوست داریم ؛‌ از دست دادنشان خیلی برایمان نگران‌کننده است . و این‌ها نشانه‌های خطرناکی‌ هستند . نشانه‌های سیاهی از شباهت ما با عمرابن‌سعد‌ابن‌ابی‌وقاص . هزاری هم که هر بار توی زیارت عاشورا لعنتش کنیم . عمرسعد از آن خاکستری‎هایی بود که کربلا تکلیفشان را با خودشان معلوم کرد . رفت و آمد میان سیاهی و سفیدی تمام شد دیگر . رفت تا عمق سیاهی‌ها و دیگر همان‌جا ماند .
 
+ منبع اینجا

+ تاریخ ۹۵/۰۷/۲۲ ساعت 0:22 |



 
یک عدد آدم خسته ی در شرف بیهوشی .. هنوز خستگی دیشب همراهم هست .. 4 کیلومتر پیاده روی .. حس میکردم به کف پایم میخ میکوبند ولی .. حس اینکه انگار در راه کربلا هستم حالم را خوب میکرد .. اصلا نفهمیدم 4 کیلومتر راه آمدم و قبلش در جنب و جوش زیادی بودم .. رفته بودیم به امامزاده ای که هر سال شب عاشورا میرویم .. خیلی خیلی شلوغ بود و مجبور بودم با چراغ قوه یا ماشین ها را هدایت کنم و یا نگذارم مردهای هیئت های دیگر با خانم ها قاطی شوند .. بماند که بعضی ها انگار نمیشنیدند و با یکی از اشنایان مشاجره ی لفظی کردیم .. دقیقا در مسیری که سال قبل با یکی از دختر ها سر اینکه چرا راه را برای ماشین باز نمیکند دعوایم شده بود . 
امروز که دیگر گفتن ندارد .. صبح زود رفتیم همراه هیئت و بعد امامزاده .. تا الان که برگشتیم .
ف.م میخواست امسال اربعین برود کربلا ، برادرهایش میروند ولی قسمت ف.م نشد .. در راه بیتابی میکرد .. گفتم : باز برای تو یک راهی بازه .. برادر بزرگتر داری،امسال نشد سال دیگه میتونی بری .. اما من هیچ راهی ندارم .. کسی رو ندارم که همراهش برم .. دلمو با همین پیاده روی خوش کردم .
احساس کردم اروم گرفت .
ف.م میگفت یکی از اقایان انتظامات ما را میپاید که ایا کسی را در هیئت اقایان زیر سر داریم یا نه !!! 
از آن آدم هاست که نگاه مرموز و عمیقی دارند،نگاه و چهره اش شبیه مامورهای اطلاعاتی بود .. دیشب با من از پشت هیئت مراقبت میکرد و فکر میکنم به حد کافی فهماندم که ما از اون خانواده هاش نیستیم !!!
احتمالا چون یک شب در مسیر برگشت با ف.م مرض خنده گرفته بودیم مشکوک شد که شاید موردی وجود دارد !
عاشورا دو سال است که قابل تحمل میگذرد .. از سال قبل که همراه ف.م بودم و رفتیم مسجد ابوالفضل و حرف های خوب خوب زدیم کمتر غصه میخورم .. امروز هم رفتیم امامزاده ی دو شهر آنور تر که وسط بلوار بنا شده و ارامشی از جنس ارامش صحن مشهد داشت .. انجا نشستیم و زیارت کردیم و حرف زدیم و عکس گرفتیم و دم اذان مغرب برگشتیم خانه .. امشب بدم نمیامد میرفتیم دهاتمان مسجد شام غریبان ولی قسمت نبود.
 
وقتی وارد امامزاده شدم زبانم بند آمد .. ف.م گریه میکرد ولی من مثل سنگ به ضریح زل زده بودم و نمیدانستم چه بگویم .. کم کم یخم باز شد و یکی از خواسته هایم را مطرح کردم و بین الحرمین را خواستم که نشانم بدهند ..  ف.م هم یک بین الحرمین گمشده دارد ..
سه شب برنامه دارند در جوار آقا باقر اینها .. ف.م اصرار میکرد که حتما بروم .. ولی دیروز فرمانده گفت نه ! دیروز کولی بازی در آوردم یکم تا دلش نرم شود و نرم هم شد .. خداکند اقا باقر اینها مرا بخواهند .. اگر بخواهند قسمت میشود .. پارسال نشد .. با اقا باقر اینها حرف زدم که مرا بطلبند این شبها .. التماس دعا .
 
 

+ تاریخ ۹۵/۰۷/۲۱ ساعت 22:43 |



 
این روز ها و این شب ها ، نه که شده باشم امام زاده و منزه از هر گناهی .. همچنان گناه میکنم و در خیلی از موارد عین خیالم نیست و در بعضی موارد هم خودم را میزنم به آن راه .. حسی که این مدت داشتم با حس سال قبل و قبلتر و قبل تر تر و قبل تر ها خیلی فرق میکرد .. یکجوری شده ام .. دچار بی حسی شده ام انگار .. ولی با این حال راضی ام از یه سری چیز ها .. در هیئت کار خودم را انجام میدهم و سرم به کار خودم گرم است .. از همه مهم تر اینکه .... بیخیال ، بماند بین منو خدا .
من تا دو سال قبل هرگز فکرش را نمیکردم که یک روز با ف.م بگو بخند کنم و آنقدر صمیمی بشوم که او حرف از دل عاشق برادر کوچکترش (حاج قاف ) بزند و برایم از علاقه اش به یکی از اشنایان بگوید .. فکر نمیکردم آن دختر اخمو و قد کوتاه که بیشتر از 22 بنظر نمیرسید یک دختر خوش خنده و شوخ طبع و به اصطلاح باحال باشد که 31 سال سن دارد .
و اینکه شباهت هایمان زیاد است .. مثلا اینکه هر دو برای دو تا مداحی مجتبی رمضانی میمیریم .. هر دو در ظاهر اخموییم .. یکجور هایی باهم هم روحیم .. حرف هایمان یکی ست .. دغدغه هایمان یکی ست .. شوخی هایمان به دل هم دیگر میشیند و باعث خنده ی هردوی ما میشود .. 
این مدت که بیشتر با برادر بزرگ ف.م برخورد داشتم متوجه شخصیت والایش شده بودم .. قبلا دیده بودم که همیشه سر به زیر و محجوب است .. اینکه اخوی میگفت : یکی از سربازهای اقا امام زمانه ، برایم ثابت شده بود .. ولی امشب  درحالیکه برادر کوچکترشان در ماشین منتظر بود و احتمالا عصبانی شده بود بدون هیچ عجله ای با لحن بی نهایت ارام و مهربان خواهرش را به چایی دعوت کرد ، متوجه شدم چقدر آرام و با اخلاق است این اقا .. جای برادری .. نمیدانم .. چرا با فرمانده مقایسه اش کردم .. همسرش هم مثل خودش آرام و محجوب است .. وقتی آرامش آدمی را میبینی روانت راحت میشود .
 
+ دعای این روز ها و این شب هایم بعد از عاقبت بخیری و هدایت جوانان پیدا کردن بین الحرمین است .. تا حالا پرچم های هئیت را زیارت کردید ؟! میدانستید حاجت میدهند ؟! پرچم هایی که بر سر در خانه ها و کوچه ها و مغازه ها وصل هستند .. معجزه میکنند .
 
+ التماس دعا .. دعا کنید که همه ی ما بین الحرمین را پیدا کنیم .. 
 
 
 

+ تاریخ ۹۵/۰۷/۲۰ ساعت 4:19 |


اولین تجربه ی حلوا پزی :)
 
پیرو خوابی که چند مدت پیش دیده بودم که در هیئت یک سینی حلوا و خرما در دست دارم ، تصمیم داشتم حلوا پخش کنم .
 
میخواستم آماده بخرم ولی نداشتند و قسمت این بود که خودم درست کنم .
بعد از خواندن تمام دستور های اینترنت بالاخره بعد از 4 ساعت آماده شد .
وسط راه فکر کردم همه ی آرد و شکر را حیف کردم ولی از پسش بر آمدم :)
اخوی هم خیلی کمک کرد در این مرحله .. مامان هم فکر کرد که خراب کردم عصبانی شده بود .. نقطه ای از آشپز خانه نبود که قهوه ای رنگ نشده باشد !
مامان هی میگفت اگه خوب در اومد از دستت یاد میگیرم :))
 
منزل از طعمش راضی بودند :)
فرمانده هم نمره ی بیست داد :)
لقمه های کوچک درست کردم و گذاشتم توی دو تا سینی ، یکی برای اقایان و یکی برای خانم ها .. فقط همین مقدار ماند برای خودمان :)
حال و حوصله ی تزئین نداشتم .. 
 
http://s8.picofile.com/file/8270266484/20161009_195802_1.jpg
 
برچسب‌ها: اولین تجربه ی آشپزی
+ تاریخ ۹۵/۰۷/۱۸ ساعت 20:20 |


استغفرالله ربی و اتوب الیه
 
خواب عجیبی دیدم .. به همه میگفتم اگر چشمانمان آلوده باشد نمیتوانیم ائمه را ببینیم .. به همه میگفتم ذکر اسغفار را مداوم بگویند .
استغفار زیاد بگوییم .. زیاد .. حتی اگر لذت گناه در دل داریم باز بگوییم .. کم کم لذت گناه را میشورد و با خود میبرد .. استغفرالله ربی و اتوب الیه .
 
 
برچسب‌ها: امیدی هست
+ تاریخ ۹۵/۰۷/۱۸ ساعت 14:29 |


Let's block ads! (Why?)