روزمره های من و پسرم فرهام

چقدر سخته دوریت مامان. امروز عصر مجور شدم ببرمت خونه مادرجون تا فردا شب. چون بخاطر کاری که دارم فردا صبح زود با بابایی باید بریم مشهد که البته ان شالله تا شب برمیگردیم. 
خیلی سخته فکر کردن به اینکه نصف شب بیدار شم و کنارم نباشی من معتادم به عطر بدنت پسر خوشگلم. بخاطر همین وقتی پیشم نیستی حتما یکی از لباسهاتو کنارم میزارم تا این اعتیاد کار دستم نده! دلتنگی امشبم خیلی زیاده چون ظهر یه کاری انجام دادی که مجبور شدم دعوات کنم هر چند که موقع دعوا کردنت هم حواسم بود که همین کارم امشب قلبم رو به درد میاره ولی چاره ای نیست یه وقت هایی باید بدونی کارت اشتباهه. امیدوارم امشب ارومتر از شب هایی که کنارم هستی بخوابی تا بیشتر از اینها عذاب وجدان نداشته باشم اخه به خاطر کار من امشب دور از منی عزیز دلم. روزی هزار بار میگم عاشقتم مامان❤❤❤
وقتی میخواستی بری گفتم هر کدوم از اسباب بازیهایی که دوست داری رو با خودت ببر خونه مادرجون. و همین جمله من باعث شد بابایی چند بار این پله ها رو بالا و پایین بره تا وسایلهایی که جمع کردی رو بزاره تو ماشین( از جمله 4 تا ماشین و اسکوتر و چند تا از توپهات) بماند که خونه مادرجون هم کلی اسباب بازی داری. همین کارهاته که منو دیوونت کرده. 
عاشق بوس کردناتم: وقتی یه طذف صورتمو میبوسی میگی مامان بچرخ! چون میخوای طرف دیگه صورتمو هم ببوسی. جای بوسه های گرمت هنوز رو صورتم احساس میشه.
خوب بخوابی عزیز دلم شبت بخیر.