یادگاری

بي خوابي
ساعت ٢:٥٩ شب
خدا دقيقا كجايي؟  
خدا....

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۵/۰۵/۰۷ساعت 3:1  توسط علی  | 


هييييييچ خبري نيست...
من نمي تونم..... 

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۵/۰۴/۳۱ساعت 20:36  توسط علی  | 


خیلی حرف هست.
اما نه میشه به کسی بگم نه می تونم جایی بنویسم چون شاید خوانده بشه.
این چند کلمه هم که اینجا می نویسم چون می خوام آرام بشم...
خداوکیلی دلم برای خودم می سوزه...

یک نفر هم تا یکم از داستان براش گفتم می خواد از آب گل آلود ماهی بگیره اما
من 1 کلمه هم نمی تونم بحرقم باهاش.
این چه زندگی هست خدا؟
بعضی ها عشق و حال و خوشحال و من...


+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۵/۰۴/۳۱ساعت 1:21  توسط علی  | 


مردن چی معنی باید کرد؟
اکثر آدمها فکر می کنند مرگ فقط از کار افتادن قلب و مغز هست.
اما پس تکلیف جسم های بی روح چی هست این وسط ؟
اینها باید جز کدام دسته قرار داد؟
کسایی که دیگه با زندگی کاری ندارند و فقط روزها یکی بعد از دیگری سپری می کنند.
کسایی که دیگه از زندگی چیزی نمیخوان و فقط برای دلخوشی پدر و مادر زندگی می کنند.
کسایی که یک اتفاق وحشتناک یا یک بیماری وحشتناک یا از درون به پوچی رسیدن و
نابود شدند یا هر مشکله دیگه که باعث شده جسم بی روح و بی انگیزه داشته باشند.
تکلیف اینها دقیقا چیه؟
از نظر من مرده نیستد.
از نظر من ماها زنده زنده داریم نابود میشیم.
مثل زنده به گور شدن ...
چیز دیگه ای براش نتونستم امشب پیدا کنم.
زنده زنده میمیریم یا همون زنده زنده نابود میشیم....


+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۵/۰۲/۱۰ساعت 21:29  توسط علی  | 

فقط فکر...
کل زندگیم مثل 99% مردم دنیا عاشق روزهای تعطیل بودم.
مثل همه 1 نفس راحت می کشیدم آخر هفته و یک برنامه کوچک یا بزرگ با دوستان میریختیم.
کلا کل هفته 1 طرف و آخر هفته هم طرف دیگه بود.
اما الان مدتی هست که روز های وسط هفته را بیشتر دوست دارم.
نه ببخشید دوست ندارم. بهتره بگم روزهای وسط هفته ترجیح میدم به پنجشنبه جمعه.
چون روزهای هفته از 7 یا 8 صبح میزنم بیرون مشغول بیمارها میشم تا 3 ظهر و کلا درگیر هستم.
ظهر هم یک خواب و بعدش هم سریع تا شب میگذره.
اما تعطیلی آخر هفته.....
فقط می تونم بگم وای از این همه فکر... 
کلا فقط فکر و فکر و فکر...
جوری که گذشت زمان متوجه نمیشم . گاهی وقتها اینقدر مغزم داغ میشه و سنگین میشه که بدون
برنامه قبلی در عرض 5 تا 10 دقیقه آماده میشم و میرم بیرون. 
کجا؟
نمی دونم...
فقط راه میرم کاری هم ندارم کجا...
فقط میرم و هی میرم به امید اینکه فکرم مشغول چیز دیگه بشه.
اما امان از اینکه همون افکار ولم نمی کنه.
واقعا تهش چی میشه؟
خدا پناه به خودت...

+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۵/۰۲/۱۰ساعت 0:1  توسط علی  | 

عکسْ زمانِ متوقّف است انگار.....
عکسْ زمانِ متوقّف است انگار
لحظه‌ای‌ست از زمان. زمان را نگه می‌داری از سرِ علاقه شاید.
چیزی را می‌بینی، یا کسی را و دوست‌اش می‌داری.
دوست‌ داشتنی را که در نگاه‌ات هست منتقل می‌کنی به عکس. قاب می‌گیری چیزی را که هست. قاب می‌گیری یکی را که دوست می‌داری. یا جایی را که دوست می‌داری.
ثبت‌اش می‌کنی به‌نیّتِ یادآوری شاید.می‌خواهی هر بار دیدن‌اش تو را به یاد لحظه‌ای بیندازد که احساس کرده‌ای.
زمانِ متوقّفِ عکس با دیدن‌اش جریان می‌یاید انگار. سدّ و مانعی گذاشته‌ای تا چیزی را نگه داری برای وقتِ مناسب. زمانی که می‌خواهی.
زمانی که شاید به چشم‌ات بهترین زمانِ ممکن است.





+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۵/۰۲/۰۶ساعت 22:2  توسط علی  | 

باید رفت...
مدتی بود چند ماه پیش فکرهایی می کردم و تصمیماتی برای رفتن گرفته بودم.
اما انگیزه برای رفتنم شیرین بود و چیز دیگه بود اما الان چند هفته هست که میشه گفت تصمیم
آخر برای ترک ایران گرفتم با یک دلیل تلخ.
دلیلم اتفاقایی هست که در این 9 ماه افتاد. بله درسته فقط 9 ماه دوام آوردم 
دیگه شور و انگیزه ای برای زندگی ندارم.
دیگه دوست ندارم با تعارفهای الکی توی روابط با فامیل.دوست یا محیط دانشگاه و کار روبه رو بشم.
دوست ندارم دروغ بشنوم از همه.
دوست ندارم 70% انرژی روزانم بزارم برای عادی نشون دادن حال و روز داغونم
از همه بدتر نمیتونم اینجا دیگه به هیچکی اطمینان کنم....
دوست دارم برم یک جایی که خودم و خودم باشم. جایی که کسی باهام کاری نداشته باشه و بتونم
یک زندگی آرام با خودم و دنیای داخل دلم داشته باشم.
جایی که خیلی بلاهایی که سرم امد دیگه نبینم.
تصمیمم گرفته شد. من بعد از 5 سال کار تابستان سال 2021 تو سن 33 سالگی از ایران میرم.
امیدوارم 5 سال دیگه که این پست می خونم کارهای رفتنم اکی شده باشه...
چون دیگه تحمل ایران ندارم.
من نابود شده هستم 


+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۵/۰۲/۰۱ساعت 16:18  توسط علی  | 

شروعی دوباره به نوشتن
از آخرین نوشته چندین سال میگذره.
بنا به دلایلی همه پست های قبلی به صورت موقت از روی صفحه اصلی برداشتم.
الان هم که آمدم بخاطر این هست که دوباره شروع کنم خاطرات یا نوشته هام برای چندین سال دیگه بنویسم.
اینستاگرام یا فیسبوک هم فایده نداره برای همچین قصدی
دوست دارم  یک جا بنویسم که زندگی چکار میکنه با من ...
تابستان 1394 بعد از 9-10 سال برگشتم ایران. حقیقتش اینکه انگیزه یک جورایی از زندگیم رفته بود.
هیچ چیز خوشحالم نمی کرد فقط مصنوعی می خندیدم تا 1 اتفاقی که حدث میزدم بیوفته با توجه به پیش زمینه های چند ماه قبلش افتاد و زندگیم دگرگون شد حال و روزم نو شد عجیب بود قدر لحظه به لحظش 
می دونستم چندین ماه عالی پیش رفت تا اینکه 27 اسفند 1394 یک شوک بزرگ بهم داده شد برای من سنگین بود شاید برای خیلی از ادمهای تو جامعه ایران عادی باشه.
اما این شوک شروعی شد برای نابود شدن زندگیم.زندگیم زیر و رو شد.
دل خوشم نابود شد اخلاقم وحشتناک عوض شد درسم نابود شد و از همه بدتر بدبین شدم به همه چیز.
اولین سنگینی قفسه سینم که میگن استارت بیماری قلبی هست همون شب اتفاق افتاد و من تو این 31 روز که از این اتفاق میگذره 3 بار دیگه این حس سنگینی پشت قفسه سینم بهم دست داده.
کلا چند واحد نظری هم که دارم خوب پیش نمیره .
این روزها تنها سرگرمی من بیمارانی هستن که میان زیر دستم و فقط همین زمان هست که میرم تو کار دندانهاشون و میتونم به مغزم به اجبار استراحت بدم.
علی آقا نمی دانم کی و بعد چند سال این متن ها دوباره می خونی اما شبهای وحشتناکی داری .
فقط و فقط می تونم بگم امیدوارم شبها اتفاقی نیوفته.

+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۵/۰۱/۲۸ساعت 20:44  توسط علی  | 


bad az 2 sal
.
.
.

+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۲/۰۴/۲۸ساعت 19:6  توسط علی  | 
Let's block ads! (Why?)