من زندگي مي كنم

خب من همیشه عشق را جورِ دیگری می دیدم...
از اولش هم همین طور بودم: این که مثلِ یک دکمه ی شُل به پیراهنِ کسی آویزان باشم را دوست نداشتم؛
این که مثلِ تابلوی راهنما مدام یادآورِ باید و نبایدی باشم را؛ دوست نداشتم؛
این که مدام دل نگران کجاست و چه می کند و آیا وفادار است باشم را هم دوست نداشتم......
من می خواستم با هم عبور کنیم؛ گاهی حتی پس و پیش؛ اما در حرکت... من ایستادن را قبول ندارم، من در جا زدن را دوست ندارم،
من از هر آنچه که او را از رفتن باز می دارد، بیزارم؛
می خواستم بالِ پرواز باشم، چراغِ روشنی که از هر جای تاریکی نگاه کند می بیندش...
می خواستم هر جا ایستاد و خسته شد، نوکِ قله را نشانش بدهم و سرخوشانه پا به پایش بدوم،حتی اگر خودم به هیچ جا نرسم...
هیچ وقت تصاحب کردن را یاد نگرفتم!
اینکه بروی با چنگ و دندان یک کسی را مالِ خودت کنی، یک چیزی را به خودت ببندی، دست کسی را تنها برای آن بگیری که فرار نکند؛ مگر نه اینکه هر کس تنها به خویشتنش تعلق دارد، پس جنگ برای چه؟
آدمیزاد بخواهد دلش به ماندن باشد هزار فرسنگ هم دور شود، باز هم مانده است...!
وقتی کسی را دوست داری، باید از خودت بدانی اش...
آدمیزاد مگر برای داشتنِ خودش میجنگد؟!
من بلد نیستم بجنگم، نه، نه اینکه بلد نباشم اما گاهی دوست ندارم بلد باشم...
سخت ترین روزها را فقط گریه می کنم!
می نشینم و یواشکی گریه می کنم...
من با بند بندِ وجودم دوستت می دارم و سیاست و حساب و کتاب و روانشناسی و تاریخ و جغرافی را هم دخالت نمیدهم...
من فقط زندگی می کنم و زندگی هم بالاخره یک جا تمام می شود.
بگوییم «دوستت دارم» و بنشینیم به تماشا،...
بگوییم «دوستت دارم» و دست و پا نزنیم....
اشک و لبخندمان را بغل بگیریم و همه چیز را صبورانه بسپاریم به زمان...
چرا که زیرِ آسمان برای هر چیز زمانی ست...
حالا بعضی وقت ها یک چیزِ کوچکی توی قلبم خسته است، دلش مهربانی می خواهد، بعضی وقت ها تند تند می تپد و تقصیر هیچ کس هم نیست؛
بیخودی دیوانه می شود و دلش کرور کرور لحظه های بی دغدغه ی عاشقانه می خواهد؛
دلش می خواهد می توانست بگوید: "مسافر کوچولو، شازده کوچولوی من، یا بیا و کنارم بمان، یا این دخترکِ مغرورِ گل به دامنِ بهانه گیر را با خودت بردار و ببر گوشه ای با عشق گم و گورش کن"...
موضوعات مرتبط: 288- شازده کوچولو Let's block ads! (Why?)