قصه کودکانه/ داستان نوستالژيک زاغک و قالب پنير

آخرين خبر/ يکي بود يکي نبود. روزي کلاغي يک قالب پنير ديد، آن را با نوکش برداشت و پرواز کرد و روي درختي نشست تا با خيالي آسوده پنير را بخورد. روباه که مواظب کلاغ بود، پيش خودش فکر کرد کاري کند تا قالب پنير را به دست بياورد. روباه مکار نزديک درختي که کلاغ روي آن نشسته بود، رفت و شروع به تعريف از کلاغ کرد: به به! چه بال و پر زيبا و خوش رنگي داري، پر و بال سياه رنگ تو در دنيا بي نظير است. عجب سر و دم قشنگي داري و چه پاهاي زيبايي داري.‌ حيف که صدايت خوب نيست اگر صداي قشنگي داشتي از همه پرندگان بهتر بودي. کلاغ که با تعريف هاي روباه مغرور شده بود، خواست قارقار کند تا روباه بفهمد که صداي قشنگي دارد ولي همين که دهانش را باز کرد تا آواز بخواند، پنير از منقارش افتاد و روباه آن را برداشت و سريع از آنجا دور شد. کلاغ تازه متوجه حقه و حيله روباه شده بود ولي ديگر سودي نداشت. شعر زاغک و پنير: زاغکي قالب پنيري ديد به دهان بر گرفت و زود پريد بر درختي نشست در راهي که از آن مي گذشت روباهي روبه پر فريب و حيلت ساز رفت پاي درخت و کرد آواز گفت به به چقدر زيبايي! چه سري، چه دمي، عجب پايي پر و بالت سياه رنگ و قشنگ نيست بالاتر از سياهي رنگ گر خوش آواز بودي و خوش خوان نبُدي بهتر از تو در مرغان زاغ مي خواست قارقار کند تا که آوازش آشکار کند طعمه افتاد چون دهان بگشود روبهک جست و طعمه را بربود منبع: آخرين خبر
Let's block ads! (Why?)

قصه کودکانه/ داستان نوستالژيک زاغک و قالب پنير


خرید بک لینک
کپی رابت محفوظ است اخبار ایران و جهان
قدرت گرفته از niloblog