(قسمت دوم)
مامانم تا که سام رو دید با عجله به صدای قلبش گوش داد و گفت زنده است
مامانم منو داداشمو برد خونه و زنگ زد به مامان بزرگ که ببینه خونه هستن یا نه که بودن و منو برد و گذاشت اونجا اما خودش و داداش رفتن یه جای دیگه.
منم شروع کردم به درس خوندن تا برگردن
مامان دو ساعت بعد برگشت منتها بدون داداش.
وقتی هم پرسیدم داداش کو؟، جوابی نداد. خب ظاهرا فعلا نمی خواست جواب منو بده. منم دیگه نپرسیدم ولی هرکاری کردم نتونستم از فکرش در بیام مامانم که اومد برگشتیم خونه و خوابیدیم تا صبح...
این داستان ادامه دارد...
نویسنده: آیسان.ع
(دوست بنده )
***کپی فقط با ذکر اسم نویسنده***
دوستان لطفا نظراتتونو بگید