رمان آخرین داستان عشق | پگاه رستمی فرد کاربر انجمن قصه سرا

بسم الله الرحمن الرحیم
آخرین داستان عشق

مقدمه:
به آتش مي كشم دنيايت را اي خدا...
روزي كه غريبه اي همرنگ خاطراتم باشد...
تمام دنيايم باشد...!
وارد اتاقش شد و در را بست. آرام و بي جان كنار تخت روي زمين نشست و سرش را لبه ي تختش گذاشت. نگاهی به نوزاد گریان روی تخت انداخت و بعد با چشم های خیسش از شیشه ی بزرگ در تراس به آسمان ابري و دلگير عصر جمعه خیره شد. لب هاي ترك خورده اش آهسته چيزي مي گفتند كه خودش هم نمي فهميد. كم كم گوش هایش به روی صدای گریه ی نوزاد بسته شدند. پلك هايش سنگين و نور از ديدش كاهش يافت و در نهايت آخرين نگاهش به دنیا خاتمه یافت. براي يك لحظه تمام خاطراتش از سرش گذشتند و آخرين نفسش آهي جانسوز و عميق بود. نفسش قطع شده بود ولي نوازش دستي مهربان را بر سرش احساس كرد. خودش را به وضوح مي ديد. همان پسر بچه ي چهار ساله اي بود كه سرش را روي پاهاي مادرش مي گذاشت و از حس حركت دست اين مادر در موهايش آرامش مي گرفت. اما چرا موهاي اين پسر بچه خاكستري و رنگ صورتش سفيد است؟
از فكر رهايي از دنياي پوچ و بي مفهومش قطره اشكي روي گونه اش چكيد و لبخندي گوشه ي لبش نشست.
ﺗﺎ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺑﺎﺯﻱ ﺗﻘﺪﻳﺮ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺍﻳﻦ ﺁﺧﺮﻱ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺧﻮﺩش...
ﺑﻪ ﺁﺗﺶ ﻣﻲ ﻛﺸﻢ ﺩﻧﻴﺎﻳﺖ ﺭﺍ ﺍﻱ ﺧﺪﺍ، ﺭﻭﺯﻱ ﻛﻪ ﻏﺮﻳﺒﻪ ﺍﻱ ﻫﻤﺮﻧﮓ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﻢ ﺑﺎﺷﺪ...
نوزاد گرسنه و تنها... انگار تنهایی اش را پذیرفته و سکوت اختیار کرده بود.
ﻧﻔﺴﻲ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﺑﺎﺭﺍﻥ. غروب جمعه ي ﻓﺼﻞ ﭘﺎﻳﻴﺰ ﻭ ﺻﺪﺍﻱ ﺿﻌﻴﻒ ﭘﻴﺎﻧﻮيي كه به سختي شنيده ميشد. وزش ﺑﺎﺩ ﻣﻼﻳﻢ ﺍﺯ ﺩﺭﺯ ﻧﻴﻤﻪ ﺑﺎﺯ در شيشه اي تراس ﻭ ﺭﻗﺺ ﭘﺮﺩﻩ ﻱ ﺳﻔﻴﺪ ﺭﻧﮓ آن. ﺑﻮﻱ ﺧﺎﻙ ﺧﻴﺲ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻭ ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ خيس ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ. ﺧﻮﺍﺑﻲ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺫﻫﻦ. ﺧﻮﺍﺑﻲ ﺷﺒﻴﻪ به ﻣﺮﮒ. ﻳﺎ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺑﮕﻮﻳﻢ ﻣﺮﮔﻲ ﺷﺒﻴﻪ به ﺧﻮﺍﺏ!
ﻧﻔﺲ ﻫﺎﻱ ﻳﻜﻲ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺁﻩ ﻭ ﻛﻢ ﻛﻢ ﺳﻜﻮﺕ. ﻛﻢ ﻛﻢ ﺻﺪﺍﻱ آه ﻫﺎﻱ ﺳﻮﺯﻧﺎﻛﺶ ﺍﺯ ﺻﺤﻨﻪ ﻱ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻱ ﺩﻧﻴﺎ ﺣﺬﻑ ﺷﺪند. ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻱ ﻋﺎﺷﻖ ﻳﺎ ﺧﺴﺘﻪ؟ ﻧﻤﻲ ﺩﺍﻧﻢ. ﻓﺮﻕ این دو ﺭﺍ ﻫﻴﭻ ﻭﻗﺖ ﻧﻔﻬﻤﻴﺪﻡ. ﻣﻲ ﺩﺍﻧﻲ ﭼﻴﺴﺖ؟ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻋﺸﻘﻢ ﺑﺎ ﺧﺴﺘﮕﻲ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ ﻭ ﻫﻤﺮﺍﻩ. ﺍﻣﺎ ﻧﻪ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻛﻪ ﺭﻭﻳﺎﻱ ﻛﻮﺩﻛﻲ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ چالش ﺑﻜﺸﺪ. ﻧﻪ. ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻡ...
ﺻﺪﺍﻱ ﻻﻭ ﺍﺳﺘﻮﺭﻱ. ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻋﺸﻖ. ﺭﻭﻳﺎﻱ ﻓﺮﺍﻧﺴﻮﻱ. ﻧﻤﻲ ﺩﺍﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﻛﻮﺩﻛﻲ ﺍﻳﻨﮕﻮﻧﻪ ﺷﻜﻞ ﮔﺮﻓت. تابلوي ﻧﻘﺎﺷﻲ ﮔﻮﺷﻪ ﻱ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﻃﺮﺣﻲ ﺍﺯ ﻳﻚ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩ. ﺧﻴﺎﺑﺎﻧﻲ ﺧﻴﺲ ﺩﺭ ﻓﺼﻞ ﭘﺎﻳﻴﺰ. ﭼﻬﺮﻩ ﻱ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ. ﻣﺮﺩﻣﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺑﺎﺭﺍﻧﻲ ﻫﺎﻱ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﺸﻜﻲ با کلاه های بزرگ ﺑﻪ ﺗﻦ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﺻﻮﺭﺕ ﻫﻴﭻ ﻛﺪﺍﻣﺸﺎﻥ ﭘﻴﺪﺍ ﻧﺒﻮﺩ. ﺷﺎﻳﺪ ﺷﺒﺢ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﺷﺎﻳﺪ ﻣﺮﺩﻩ ﻱ ﻣﺘﺤرک. ﻗﻄﺎﺭﻱ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ آن ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﻣﻲ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻓﺮﺍﺭﻱ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﻳﺴﺘﮕﺎﻩ ﻫﺎﻳﻲ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ. ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﻫﺎﻱ ﺳﻠﻄﻨﺘﻲ اطراف خيابان ﻭ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎﻱ خيس ﻧﺎﺭﻧﺠﻲ رنگ زمینه ی این تابلو بودند. اما ﭼﺸﻢ ﮔﻴﺮ ﺗﺮﻳﻨﺶ ﻓﺮﺍﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺑﻮﺩ. ﺍﺯ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﻲ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻳﺎ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺸﺎﻥ؟ این ﺳﻮﺍﻟﻲ ﻣﺒﻬﻢ بود كه هنوز هم جوابي برايش نيافته ام...
سلام ای غروب غریبانه ی دل...
سلام ای طلوع سحرگاه رفتن...
سلام ای غم لحظه های جدایی...
خداحافظ ای شعر شب های روشن...
خداحافظ ای شعر شب های روشن...
خداحافظ ای قصه ی عاشقانه...
خداحافظ ای آبی روشن عشق...
خداحافظ ای عطر شعر شبانه...
خداحافظ ای همنشین همیشه...
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته...
تو تنها نمی مانی ای مانده بی من...
تو را می سپارم به دل های خسته...
تو را می سپارم به مینای مهتاب...
تو را می سپارم به دامان دریا...
اگر شب نشینم اگر شب شکسته...
تو را می سپارم به رویای فردا...
به شب می سپارم تو را تا نسوزد...
به دل می سپارم تو را تا نمیرد...
اگر چشمه ی واژه از غم نخشکد...
اگر روزگار این صدا را نگیرد...
خداحافظ ای برگ و بار دل من...
خداحافظ ای سایه سار همیشه...
اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم...
خداحافظ ای نوبهار همیشه...


آخرين داستان عشق ...
فصل اول:

-آقای محترم؟
صدای مردانه ای که خطاب قرارش می داد وادارش کرد تکانی به خودش بدهد. خواب نبود. فقط دلش نمی خواست از جایش بلند شود. خستگی اش را درک می کرد اما دریغ از ذره ای انگیزه تا آن خستگی را از تنش بیرون کند. دریغ از ذره ای شور و شوق بیدار که اجازه ی چشم روی هم گذاشتن به او ندهد. دریغ...
با كلافگي صورتش را در هم کشید و با زحمت يكي از چشم هایش را باز كرد.
دوباره همان صدا که انگار از بالای سرش می آمد.
-به مقصد رسیدیم. لطفا هواپیما رو ترک کنید.
بی توجه به آن مرد و بدون اینکه عکس العملی منطقی یا خشن از خود بروز دهد گردنش را به چپ و راست كش داد و بعد از کشیدن یک نفس عمیق از روي صندلي هواپيما بلند شد. نگاهی به اطراف انداخت. تقریبا همه پیاده شده بودند. با این حال با حوصله و بدون ذره ای عجله به طرف خروجی هواپیما به راه افتاد. نور مستقیم خورشید چشمش را زد. حالا نمیشد خورشید از یک جهت دیگر بتابد؟! یا مثلا خلبان محترم نمی توانست هواپیما را در جهتی دیگر فرود آورد؟! فضای به این بزرگی. نمی توانست فرمانش را کمی بچرخاند تا هیکل بزرگ و بد ترکیب هواپیما سایه ای برای این آقای خسته و فقط کمی پر توقع، به وجود آورد؟!
چمدان مشکی رنگ نسبتا کوچکش را تحویل گرفت و عينك دودي اش را روي چشم هایش زد تا آفتاب ظهر شهريور ماه مانع دید چشم های خواب آلودش نشود. اول نگاهي به محوطه ي فرودگاه و بعد به آسمان انداخت. درست حدس میزد. این آسمان را هنوز از خاطر نبرده بود. این آسمان با دیگر آسمان ها متفاوت بود. رنگ خویشاوندی داشت. آرامش خانه را القا می کرد. بوی صمیمیت می داد.
چشم هایش را بست و نفسی عميق كشيد. از حس خوبی که داشت بی اختیار زير لب گفت:
-هواي وطن!
هوای وطن! خاطره ی چندان خوشایندی از این وطن دوست داشتنی اش نداشت با این حال حالا که برگشته بود آرامشی را در قلب خود احساس می کرد، که مدت ها تجربه نکردنش آن را از خاطرش برده بود. رفتن خواست خودش نبود. شاید اگر که بود و فرار محسوب میشد تا این حد عذاب نمی کشید و سعی می کرد از آن دوری آرامش بگیرد اما به آرامش که نرسید هیچ، ته مانده های روحیه ی جوانش را هم از دست داد.
حالا برگشته بود. برگشته بود تا بر خلاف آن پسر هجده ساله و حساس گذشته با هر چیزی که مانع زندگی کردن و آرامشش می شود بجنگد و برای یک بار هم که شده زندگی را به خود هدیه دهد. برای یک بار هم که شده به بی حوصلگی و اعصاب ضعیفش اجازه ندهد که وادارش کنند به عقب نشینی. برگشته بود تا یک بار هم که شده جنگ اعصاب را به جان بخرد تا شاید اندکی از روزمرگی اش کم شود. اندکی زندگی کردن را تجربه کند. آرزو داشتن را!
به راستی چه میشد اگر که بر نمی گشتی؟
چه میشد اگر با پای خود برای استقبال از سرنوشتی نا آرام و تلخ قدم به این خاک عزیز نمی گذاشتی؟
چه میشد اگر تا آخر عمر بی خبر می ماندی از نقشه ای که دنیا برایت کشیده بود؟
چه میشد؟
شاید تا آخر عمر به روزمرگی خسته کننده ات گرفتار می ماندی و عصر که میشد یکی دوتا فحش پدر و مادر دار نصیب زندگی می کردی اما نمی فهمیدی که همان روزمرگی برای تو خوشبختیست. هرگز نمی فهمیدی روزی می رسد که حسرت بخوری. بسوزی و آتش بگیری از برنامه ای که دنیا برایت تدارک دیده...

هنوز حالت خواب آلودگی داشت. با قدم هاي كوتاه و با حوصله از فرودگاه خارج شد. عادت كرده بود منتظر كسي نباشد. انتظار استقبال و چشم های به راه را هم نداشت. و یا این انتظار را که يک گردان آدم با گل و لبخند خستگی سفر نه ساله را از تنش بیرون کنند. برایش اهميتي هم نداشت. مثل هميشه آرام و با وقار. حتی به روی خودش هم نمی آورد که چیزی در اعماق وجودش هست که دوست دارد دوست داشته شدن را به چشم ببیند. دوست دارد باور خودش از اینکه کسی به استقبالش نخواهد آمد را سر جایش بنشاند و این سر جا نشستن بشود لذت بخش ترین شکست آن روز. بشود لبخندی پنهان از خودش و فقط برای خودش! بشود مایه ی شکستن غرورش در برابر این خود لعنتیه مغرور.
باز به روی خودش نیاورد. هیچ چیز را. غرورش درشت تر از این حرف ها بود که بی دلیل و برای هیچ در مقابل خودش شکسته شود. يک جنتلمن واقعي بود!
جلوي فرودگاه ايستاد و چمدانش را كنارش گذاشت. نفس عمیقی کشید و چند لحظه متفکرانه رفت و آمد های مردم را تماشا کرد. چشمش روی آدم ها بود اما چیزی از آن ها نمی فهمید. با خونسردی داشت به اين فكر مي كرد كه بايد چكار كند و كجا برود كه شنيدن اسمش از يک صداي آشنا باعث شد به خودش زحمت بدهد و گردن خشك شده اش را كمي بچرخاند.
سر جایش نشست! آن باور نادرست!
-متين؟
درست می دید؟ باورش نمیشد. لذت بخش ترین شکست آن روز اتفاق افتاد. آن هم با حضوری به گرمای آفتاب همان روز. لبخندی که انتظار داشت پنهان بماند و فقط خودش از آن با خبر باشد رفته رفته به لب هایش نفوذ کرد. لبخند میزد. انتظارش را نداشت!
خواب از سرش پرید. انگار انگیزه ی لازم برای شبیه انسان بودن را پیدا کرده بود! انگار تمام حس های خوب روز های کودکی و نوجوانی که با صاحب آن صدا گذشته بودند به قلبش نفوذ کرده و عشق آن روز ها را احساس می کرد. انگار نفس می کشید! بعد از نه سال خفقان در تنهایی غربت...
عينكش را برداشت و با يک لبخند سرد به شايان نگاه كرد. لبخندش سرد بود. حتی با وجود آن همه حس قشنگ! سردي لبخندش به معناي خوشحال نشدن نبود. البته دیدن هیچ کس غير از شايان هم نمي توانست خوشحالش کند اما خيلي وقت بود که خنديدن واقعي را از ياد برده و تنها حالتي كه صورتش مي توانست به خود بگيرد يک لبخند مصنوعي بود. برای کسی که تنهایی روحش را تیره کرده بود همان لبخند خفیف هم غنیمت محسوب میشد.
شايان كه با نيش شل شده و حالت خندان دائمی روی صورتش به طرف متین می رفت بالاخره به او رسيد. با همان حالت به هم نگاه كردند و يكدفعه همديگر را در آغوش كشيدند. مثل تشنه ی رسیده به آب. مثل قحطی زده ی غلات دیده.
لبخند متين كمي عميق تر شد و چشم هایش برق زدند. اين حالت برای خودش خيلي عجيب بود. شکسته شدن آن یخ نه ساله! آن هم در لحظه های اول دیدار... انگار برگشتن آنقدر ها هم بد نبود. انگار اتفاق های شیرینی هم بودند که به تلخی ها بیرزند.
ولي برای شايان كه از متين يک پسر تخس و پر انرژي به ياد داشت بي روحي و سردي متين اوج ناباوری بود!
چشمان براقش را بست و در حالی که از حضور این دوست همیشه با معرفت برای ترمیم روحش استفاده می کرد بدون اینکه به عمق لبخند روی لبش اجازه ی کم شدن بدهد دستش را به کمر شایان کشید و گفت:
-چطوري رفيق؟
توان پاسخ دادن نداشت. شادی داشت قلبش را از جا می کند. ترتیب و نظم نفس هایش به هم خورده بود و بعد از اینکه از حس حضور بهترین دوست و برادرش سیراب شد نفس عمیقی کشید و گفت:
-خوش اومدی بی معرفت.
تازه داشت خودش میشد. نرمال شدن حالش شایان را به همان آدمی که متین در ذهن داشت برگرداند. تازه فهمید تمام این نفس کم آوردن فقط از خوشحالی نیست و فشار دست های قدرتمند متین به خفه شدنش کمک می کند! متینی که به رو نمی آورد... بیان نمی کرد اما انگار زندگی اش را در آغوش کشیده و می فشرد. تنها کسی که حس دل تنگی برای او را تجربه کرده بود.
شایان با فشار آوردن به دست های متین کمی خودش را آزاد کرد و با صدای پر شور و سر زنده ی همیشگی گفت:
-اي بابا خفم كردي... اشتباه گرفتي... ولم كن ا!
متين با شنیدن اين حرف شايان از او فاصله گرفت و با شوک و تعجب گفت:
-نگو که هنوز عاقل نشدی!
شایان با چهره ای جدی اما وجودی پر از شیطنت گفت:
-اصلا من عاقل نیستم تو که عاقلی نفهمیدی وقتی پاتو از اون طیاره ی پدر مرده بیرون گذاشتی باید ایرانی رفتار کنی؟ اصلا من نمی دونم تو نه سال توی فرانسه درس می خوندی یا آداب بغل مغل کردنو یاد می گرفتی! لامصب انقدر حرفه ای منو چسبیده یه لحظه گول خوردم! ای خاک عالم به سر هر چی فرنگیه که با جوونامون اینطوری می کنن! حیف بودی. خدایا من رفیقمو از کی بخوام؟! پسر مثل دسته ی گل فرستادیم فرنگ درس بخونه این بزمجه ی منحرف انگل جامعه چیه برگشته آخه؟! ای تف به روح پدر سگ یزید!
انتظار این برخورد همیشگی را از شایان داشت اما نه به آن زودی! هنوز خودش را برای رو به رو شدن با آن حجم از انرژي آماده نکرده بود.
-خب بسه ديگه حالم به هم خورد!
-حق داری رفیق... منم جای تو بودم اینطوری معروف میشدم حالم از در و دهاتیا به هم می خورد. بده من اون بقچه مقچتو... بده به من.
چمدان متين را از دستش گرفت و راه افتاد. متين هم كنارش آرام آرام قدم بر مي داشت. تقریبا هم قد و هم هيكل بودند. دو جوان خاص و خوش تيپ. هر كس نمي دانست فكر مي كرد با هم برادرند. البته از برادر هم به هم نزديك تر بودند. برای شایان نه، ولي برای متين كه اخلاقش با هر كسی جور در نمی آمد و همیشه دوري از آدم هايي كه با او زمين تا آسمان تفاوت داشتند را ترجيح مي داد، شايان تنها كسي بود كه به خلوتش راه پیدا کرده و ابدی شده بود. با اينكه شايان بر خلاف او آدمی شوخ طبع و پر انرژي بود. خود متين هم نمي دانست چه چیزی در وجود آن پسر یافته كه از هر آدمي برایش عزيز تر شده و حتي بعد از نه سال برگشتنش به ایران را فقط به شايان اطلاع داده بود.
شایان چمدان را در ماشین مدل بالای مشكي رنگش گذاشت و گفت:
-بپر بالا.
بعد دستش را روي در ماشين گذاشت و با يک حركت از روي در به داخل ماشين پرید.
متين نگاه لحظه ای اش را از جلو تا انتهای ماشین گذراند و بعد از باز کردن در سوار شد.
-حاصل دسترنج خودته يا جيب آقاي علوي؟
در را بست. شايان عينك دودي اش را روي چشم هایش گذاشت و در حالی که به خیابان نگاه کرد تا فرصت مناسبی برای خروج از جای پارک پیدا کند گفت:
-دلت خوشه برادر من. من مثل خودت زدم به راه مطربي و اين مسخره...
متين با قطع كردن حرف شايان گفت:
-ااا... درست صحبت كن شايان.
راه افتاد و نگاهش را به جلو داد. دست راستش را از فرمان ماشين جدا كرد، آن را روي شيشه ي عينكش گذاشت و گفت:
-اي به روي اين چشم بي صاحابه صاحاب مرده. مي گفتم افتادم توي راه هنرمند مطربي...
از یک طرف خنده اش گرفته بود و از طرفی دیگر دلش می خواست یک درس درست و حسابی به شایان بدهد. با این حال جلوی خودش را گرفت و فقط معترضانه اسم او را صدا کرد.
-شايان؟
اينبار شايان به خنده افتاد و گفت:
-شرمنده ی روی نحست. بابا ما راه هنر پيشه كرديم. توي اين كارم بهتر از خودم مي دوني پول درشت نيست كه نيست. البته واسه شما گنده ها هستا. واسه ما نیمچه هنرمندا نه.
متين متفکرانه به جلو خيره شد. به تغییر و تحول کشورش بعد از گذر نه سال می اندیشید. به نمود خاطراتی که با تغییر آن شهر تا حدودی از بین رفته بودند. چه خوب که تغییر کرده بود! اما با تحول خودش و شخصیت و روحیه اش چه باید می کرد؟
آرنجش را روي در گذاشت. انگشتش را زير لبش كشيد و گفت:
-چقدر ایران عوض شده. دلم می خواست زود تر برگردم شاید نه تحول این شهر به چشمم میومد و نه خودم...!
نه سال گذشته بود اما دوری حتی ذره ای از شناخت شایان و متین نسبت به هم را از بین نبرده بود. با وجود سردی و دوری کردن متین، شایان آنقدر از راه دور پیگیر و نگران متین بود که انگار آن نه سال را هم مثل همیشه در کنار هم گذرانده و با بزرگ شدن همدیگر همراه بوده اند.

فهمیدن و درک کردن حال متین برای شایان کار سختی نبود. خوب می دانست تنهایی چه بر سر برادرش آورده. خوب می فهمید چطور باید با او رفتار کند. مثل روز اول کردن متین کار هیچ کس نبود اما شایان حد اقل بلد بود که چطور متین را از این جلد تنها و خسته اش دور کند. فقط دور... آن هم موقتی!
-خب تعريف كن ببينم. از خاله فرنگا چه خبر؟ چندتا همسر اختيار كردي؟ از احوالات توله هاي كوچولوی پدر مشنگت بگو. سلول هاي بيني عمليت در چه حالن؟!
نگاهش هنوز به بیرون دوخته شده و غرق در خاطرات دفن شده اش بود. انتظارش را هم داشت.
-خاله فرنگ كجا بود؟ همين الانشم از زير فشار كار و درس به سختي بيرون اومدم.
نگاهی به چهره ی متفکرانه ی متین انداخت و برای بیرون آوردن او از حال خودش به سراغ موضوعی جدید رفت.
-چند روز پيش يه عكس از دوران راهنمايي پيدا كردم هفتاد و دو و نيم درصد از كادر عكسو بيني جنابعالي اشغال كرده بود! جات خالي كلي با شايلين ريسه رفتيم.
لبخند زد. هرچند که خسته. هرچند که تلخ. اما لبخند زد.
-راستي از شايلين چه خبر؟ حالش خوبه؟
شايان خنديد و گفت:
-وروجك كنكور داد و با اين مغز فندقيش نمي دونم چطوري پزشكي قبول شد. تازه نتيجشو ديده از خوشحالي هر كيو تو خيابون مي بينه دعوت مي كنه به صرف صبحانه ناهار شام. اصلا دو هفته اي ميشه نديدمش. البته نمي دونه اومدي وگرنه الان وسط من و تو نشسته بود!
متين که با یاد شایلین از دنیای آشفته اش بیرون آمده بود لبخند رضايت مندانه ای زد و گفت:
-از همون بچگي مي دونستم يه چيزي ميشه. ای کاش تو هم نصف استعداد خواهرتو داشتی حد اقل الان میشد بهت افتخار کنیم.
شایان صاف نشست و سینه اش را جلو داد. دم عمیقی گرفت و زیر نگاه پر توقع متین گفت:
-اختيار داري برادر من. اينجانب شايان علوي، فرزند سردار علوي بعد از گذراندن دوره های سخت و طاقت فرسای شکست عشقی خوردن تبدیل به یک عدد پلنگ باز قهار و توان مند شده ام که تا به حال پنلگی از دستم جان سالم به در نبرده!
متین پوزخندی زد و به شایان نگاه کرد.
-این افتخاراتتو برو واسه یکی تعریف کن که تحسینت کنه! واسه من از سوابق و پرونده ی شیرینت تعریف می کنی؟
شایان بلافاصله بعد از تمام شدن جمله ی متین چهره ای متفکر به خود گرفت و گفت:
-آها راست میگی یادم رفته بود تو بچه مثبتی. حالا یه چیزی میگم خوشت بیاد وایسا...
چهار انگشت دستش را به ته ریش کوتاهش کشید و زیر نگاه منتظر و لبخند کمرنگ متین، آرام گفت:
-از چی بگم؟ ای خاک عالم نمازم قضا شد، روزم سر رفت خدایا به دادم برس آبروم رفت.
متین با همان لبخند روی لبش گفت:
-خیله خب نمی خواد خودتو اذیت کنی نخواستیم افتخار بکنیم.
شایان لب پایینش را گاز گرفت و گفت:
-استغفرلله، خدایا ببین آمریکا چکار کرده باهامون! مرگ بر آمریکا، ای خاک تو سر جد دهات یزید اینا ببین این می خواد با افتخار چکار بکنه! ای وای بر من ای وای بر دختر خاله ی زشت کلثوم خانوم که به من پا نداد عقده شد موند سر دلم ای وای بر...
متین که تمام مدت با تعجب و غافلگیری از این همه افزایش سطح شیطنت شایان، به او نگاه می کرد میان حرف شایان پرید و گفت:
-غلط کردم شایان... غلط کردم به اعصابت مسلط باش برادر من.
اما شایان بی توجه به متین ادامه داد.
-مامانم بهم گفته بود با این متین اینا و امثالشون اینا نگردما. گوش نکردم. ای وای حالا حتما فردا می خواد به افتخارم هم دست بزنه! خدایا این افتخارو از من بگیرخوار و خفیفم کن ولی اینطوری با شرافتم بازی نکن. آقا ما نخواستیم این افتخارو!
دیگر نمی توانست مقاومت کند. بی صدا اما از ته دل می خندید و گهگاه به چهره ی جدی شایان که همچنان مشغول حرف های بی سر و ته زدن بود نگاه می کرد.
-می خندی؟ افتخار منو بی آبرو کردی اونوقت می خندی؟ صبر کن به بابام بگم یه افتخار اعظمی نشونت بده که اعتماد به افتخارتو از دست بدی یاد بگیری دیگه به افتخار من...
ادامه ی حرفش را خورد و با دست محکم به پیشانی خودش کوبید.
-ای خاک عالم به سرم ببین چکار کرده این بچه فرنگیه با من، چیا دارم میگم!
متین سعی کرد خنده اش را کنترل کند و حرف بزند.
-میگم تو غیر از چرت گفتن هنر دیگه هم داری؟ ماشالله هزار ماشالله دست به چرندت که حرف نداره.
شایان گردنش را بالا کشید و گفت:
-اختیار دارین استاد! هنر اصلی بنده در واقع ساز زدن و ویولن نواختن برای دختر های قشنگ مشنگ و به رقص در آوردن ایشان هاست! تازه اینجانب استاد شایان دکترای برگزیدن بهترین پلنگ در حال رقص و یک دوره سر کار گذاشتن وی را دارا می باشم. يكي از بهترين اساتید موسيقي ايران تشريف دارم! البته با اجازتون استاد.
لبخندی مغرورانه اما خارج از فخر فروشی گوشه ی لب متین نشست و در حالی که باز هم در دل به خود می بالید گفت:
-جناب آقای یکی از بهترین اساتید موسیقی، حواست هست كنار كي نشستي دیگه؟
با به زبان آوردن این کلمات چشم هایش برق می زدند و لبخندش عمق می گرفت. روزی که می رفت حتی فکرش را هم نمی کرد که آن متین رامش برود و این متین رامش برگردد! فکرش را هم نمی کرد روزی اسمش بیشتر از خودش، به موسیقی و هنر تعلق پیدا کند و به جای اینکه یاد آور خودش باشد، هنرش را به شنونده یاد آوری کند.
-اوه ماي گاد... عجب سعادتي دارم من.
بعد سرعتش را زياد كرد كه كسي صدایش را نشنود و فرياد زد:
-آهاي دهاتيا! برين كنار رد شيم بابا انگار خبر ندارين متين رامش، پيانيست و آهنگ ساز معروف، فارق التحصيل از جوليارد نيويورك امروز مسافر اختصاصيه منه ها.
متين در كمال تعجب به خنده افتاده بود و از اين انرژي احساس خوبي داشت. به تعریف و تمجید و مورد تایید واقع شدن آشکار علاقه ای نداشت اما هر جایی که حرف از هنرش میشد بی انکار در دل به خودش افتخار می کرد. شاید تنها چیزی که برایش باقی مانده بود همان هنرش بود. موسیقی. تنها همدم تنهایی ها و دلیل زنده ماندنش. تنها عشقی که در جسم و روحش نفوذ کرده و آنچنان در او رسوب گذاشته بود که از بین رفتنش محال بود. حرفه ی متین در نوازندگی و آهنگسازی آنقدر پر آوازه بود، که در ایران و خارج از آن هر كس كمي از موسيقي سر در مي آورد متين را می شناخت. یکی از بزرگ ترین آهنگ ساز های زمان خودش. یکی از دست آورد های ارزنده ی هنر موسیقی که خود دست آورد آن مرد بزرگ بود. هر چند همیشه از دوربین و رسانه فراری بود و از شهرت دوری می کرد اما با وجود عدم علاقه به شناخته شدن نامش چیزی نبود که به گوش اهل هنر نخورده باشد.
شايان به صورت خندان متین نگاه کرد و از آن خنده که حاضر بود دنیایش را بدهد تا همیشه آن را روی صورت بهترین دوستش ببیند سر مست شد. سرعتش را باز هم بيشتر كرد. اينبار با صدایی اربده مانند گفت:
-آهاي ماشين زرده قناريه! بيا جلو تا با كلاس رفيقم لاستيك عقبتو پنچر كنم! بكش كنار مزداتري عوضي بي شعور بی تربیت! نمي بيني مي درخشيم؟ آقاي موتوري! تو ديگه چي ميگي اين وسط؟
بعد سرش را از ماشين بيرون برد و براي مردي كه روي موتور نشسته و از کنارش می گذشت شكلك در آورد. با صداي بلند قهقهه زد و گفت:
-بكش كنار بادي نشي چاقال!
متين كه حس كرد شوخي های شايان به بي ادبي تبديل شده اند دستش را گرفت و او را روي صندلي نشاند. كنترل ماشين از دست شايان خارج شد و ماشين تكان وحشتناكي خورد و صداي لاستيك ها بلند شد. شايان روي صندلي افتاد و با كولي بازي های مخصوص به خودش گفت:
-آي قلبم... آي ننه بي جگر گوشه شدي! آي!
استاد این کار بود! متين با تعجب به شايان نگاه كرد و گفت:
-بشين سر جات بچه نشو خطرناكه. جهنم از من. اين عروسكو داغون مي كني.
شايان یکدفعه جدی شد و صاف نشست. چهره اش از حرفی که می خواست بزند پر از اشتیاق شد.
-يه وقت فكر نكني اين عروسك كم عروسكه ها! جفت كليه هامو فروختم اينو خريدم!
چهره اش پرسشگر شد.
-بازم نميشه نه؟ اصلا جفت كليه ي شايلين و بابا و مامانمم سر معامله دادم!
متين كه جلوي مسخره بازي هاي شايان كم آورده بود به خنده افتاد و گفت:
-باشه بابا فهميدم پول پدر شما از پارو بالا ميره.
-آهان... نه كه پدر شما صبح به صبح ميره جلوی بازار دوتومن دوتومن راه ميندازه! آخه مرد مومن... آقاي رامش بزرگ كه اشاره كنه من و بابام و ماشینم و شلوار بابامو با هم مي كنه تو سوراخ موش!
-چه ربطي به سوراخ موش داره؟ اولا. در ثاني مال و اموال آقاي رامش مباركش باشه، خيرشو ببينه. چرا به من نسبتش ميدي؟
دوباره این حرف ها و دوباره کلافگی هر دو نفر. شایان با حالتی عصبی و معترض گفت:
-د آخه مرتيكه نفهم... من اگر جاي تو بودم چنان قاپ اين رامش گوگوليو مي دزديدم كه همشو يك روزه به نامم كنه. احمق گوساله كمم كه دوستت نداره. تنها وابستگیه ي خونيشي. تنها پسرشی. تنها سرمایه شی. منتها مثل خودت مغرور و الدنگه! اینه که وصلتی بین شما شکل نمی گیره! هر چي باشه پدر و پسرين ديگه فكر كردي به كي رفتي؟
-فحش و دري وريات تمام شد؟ من نه پولشو مي خوام و نه علاقشو. لطفا تمامش کن.
شايان سرش را از روي تاسف تكان داد و گفت:
-چي بگم؟ حالا وجدانا، جان شايان راستشو بگو بينيتو عمل نكردي؟
متين كه با یاد پدرش و درگیری هایش با او دوباره آشفته و عصبي شده بود با لحنی تند گفت:
-اگه چشمت بينيه منو گرفته بيا اينم مال تو. كجا داري ميري حواسمو پرت كردي؟ يه هتل خوب و تر و تمیز كه سراغ داري تو اين شهرت؟
هتل؟ مگر می توانست این دوست را بیشتر از این در تنهایی غرق کند؟ مگر دلش می آمد بنشیند و دست روی دست بگذارد تا مشکلاتش روز به روز بیشتر شوند؟ نمی توانست. شایان تنها کسی بود که متین را بیشتر از خودش دوست داشت.
-بله دارم. كاخ مسعود رامش بزرگ!
نمی دانست بازگشت به آن خانه کار درستی است یا نه اما بالاخره که باید بر می گشت. بالاخره که باید رو به رو میشد...!
سرش را به چپ و راست تکان داد و با کلافگی گفت:
-چي بگم؟
شایان به متین نگاه کرد و گفت:
-مگه من گفتم چیزی بگو؟
لبخندی زد و مشت آماده اش را به بازوی شایان کوبید.
-باشه فعلا برو خونه. يه مدت اونجا مي مونم تا يه آپارتمان بخرم.
ترجیح داد در مورد این تصمیم متین حرفی نزند تا بیشتر از این به آن فکر نکند.
-خيله خب. ميگم متين نمي دوني از اين باديگارد ماديگاردا كجا مي فروشن؟! ده بيستا لازم دارم.
متين با تعجب به شایان نگاه کرد و گفت:
-باديگاردو نمي خرن. استخدام مي كنن. باديگارد مي خواي واسه چي؟
چهره اش جدی بود. انگار هیچ وقت در عمرش لب به شوخی باز نکرده!
-واسه خودم كه نمي خوام. مگه نمي خواي بري خونه؟ من كه نبايد اينقدر بي مسئوليت باشم. ده تا واسه تو، ده تا هم واسه رامش بزرگ گوگولي بگيرم كه اگه خدايي نكرده جنگي چيزي به پا شد حد اقل اونا بزنن هم ديگرو لت و پار كنن. اينجوري خيال هر دوتون راحته اگه شب سرتونو زمين گذاشتين بيدار نميشين ببينين تو گوني افتادين توي زير زمين متروكه!
چیزی برای گفتن نداشت! هر چه که می گفت شایان به مسخره می گرفت و تا می توانست از آن داستان می ساخت. اصلا جدی گرفتن شایان حماقت محسوب میشد! نگاه طلبکارانه ای به شایان انداخت و سکوت اختیار کرد ولي شايان از رو نرفت و تمام مدت خودش گفت و خودش خنديد. جلوي در خانه ي بزرگ آقاي رامش كه در یکی از بهترين محله هاي تهران واقع بود ايستاد و گفت:
-بدو برو خونتون ديگه. نخوري زمين كار دستم بديا!
متين پیاده شد و چمدانش را برداشت.
-چمدونتو برداشتي يا چمدون تو رو برداشت؟
دیگر از مسخره بازي هاي شايان کلافه شده بود. ظرفیتش برای آن روز تکمیل بود.
-برو دیگه. خفم کردی.
شایان چهره ای طلبکارانه به خود گرفت و گفت:
-یوقت تعارف نکنی بیام داخلا! خوبه حالا پول یه چیز چایی که می خوای بدی بخوریمو تو نمیدی وگرنه همینجا شلوارمو کنده بودی به جای پولش...
در حالی که دسته ی چمدانش را بیرون می کشید حرف شایان را قطع کرد و گفت:
-ساکت باش... ساکت باش شایان ادامه نده.
-چیه؟ مودب شدی؟ همین یک ساعت پیش نبود جلوی فرودگاه منو چسبیده بودی ولم نمی کردی؟ شانس اوردیم منکرات نرسید وگرنه الان برده بودنمون افرادی! داشتیم آب خنک می خوردیم بد بخت. آقا واسه من مودب شده! همین نیم ساعت پیش داشت واسه افتخار من نقشه می کشیدا! برنامه ها می ریختا!
بعد حالت گریه کردن به خودش گرفت و نگاهش را از متین که در حال تکاندن پاچه ی شلوارش بود جدا کرد و سرش را پایین انداخت.
-اونوقت یه دعوت خشک و خالی هم نمی کنه!
با صدای گریه ی دخترانه ادامه داد:
-منو دو دره ميكني؟ ‌با احساسات من بازي مي كني؟ اصلا پدرت تو رو می شناخت که از روز اول بهم گفت به این دل نبند. منو فرستاد فرودگاه که به خونه نرسیده دخلتو بیارم. تقصیر من خاک تو سر بود که دلم برای توی نامرد زشت خر سوخت. حقته اصلا با همين عروسك زيرت كنم.
کارش تمام شد و پایش را پایین برد. دوباره به شایان نگاه کرد و گفت:
-ميشه بري ديگه؟ كلافم كردي.
آن همه حرف زدن و گرفتن این پاسخ؟! خودش هم به خنده افتاد.
-باشه عنقه! برو استراحت كن خداحافظ فعلا.
متین به نشانه ی خداحافظی سرش را تکان داد و دسته ی چمدانش را در دست گرفت. داشت از جلوی ماشین رد میشد تا ماشین را دور بزند و به طرف در خانه برود که یکدفعه شایان ماشین را به حرکت در آورد. سریع خودش را کنار کشید و بعد از کشیدن یک نفس آسوده، زیر لب گفت:
-از دست رفته!

رمان آخرین داستان عشق | پگاه رستمی فرد کاربر انجمن قصه سرا


خرید بک لینک
کپی رابت محفوظ است اخبار ایران و جهان
قدرت گرفته از niloblog