رمان هرمیس | پگاه رستمی فرد کاربر انجمن قصه سرا

بسمه تعالی...

"به این می اندیشم که چه شد و چه گذشت... که هنوز، این جماعت بی رحم، هرمیس مرا اسطوره ی شیطانی می خوانند...!"

هرمیس...
همه جا تاریک بود. انگار تمام شهر مرده بودند. نه صدایی، نه نوری و نه ردی از زندگی.
خبری از زندگی نبود. هم شهر مرده بود و هم آسمان. هم ماه و هم ستاره. هم آدم ها و هم گربه های شهر.
از خودم بگویم. هم زندگی ام بر باد رفته بود و هم خودم مرده بودم. مرگ شهر و آسمان بهانه بود. به یقین زمین قدرت تحمل کردن آدمی مثل مرا نداشت و آسمان طاقت دیدن این غیر انسان گربه صفت را...! آدم ها همه مردند. دلیلش را خوب می دانم. هم نوع بودنشان با من آزارشان می داد. همینطور گربه ها. آن ها هم بی شک از دیدن این میزان بی صفتی شرمنده بودند...!
من چرا بودم؟ این زندگی که دیگر اسمش زندگی نبود. شهر و آسمان از درد من مردند. چرا من ماندم؟ ماه و ستاره برای محروم کردن من خودکشی کردند. چرا من ماندم؟ آدم ها و گربه ها... بهتر نبود این دنیا یک بار دیگر آغاز میشد و به جای این همه قربانی مرا هرگز به خود راه نمی داد؟ بهتر نبود؟
اما من از آغاز نفرت هرمیس نامیده شدم. از آغاز نفرت سلطان شدم. از آغاز نفرت بود که ماندم و کشتم. از همان سر آغاز شکفتن نفرت...
دست راستم را روی قلبم گذاشتم. عجیب درد می کرد. تیر می کشید. بیشتر از همیشه. این قلب ناتوان و ضعیف با کدام جان می خواست پیش کش شود؟ با کدام جان برای زندگی؟ با این حال فکر نمی کنم جای نگرانی باشد. از این تن سیاه که خارج شود می فهمد زندگی آنقدر ها هم تلخ نیست. آنقدر ها هم سیاه نیست که برای کار کردن جان بکند و برای همین یک دو تپش ضعیف بر سر این من بی ارزش منت گذارد. پزشک گفته بود که سالم است. خودم هم می دانستم. قلب کدر و تاریکی که در تن مرده ی من زندگی می کرد فقط مرا نمی خواست. همین...
چنگی به سینه ام انداختم و برای کنترل سرگیجه دست دیگرم را به طرف دیوار بردم. در موچسب های سبز و با طراوت گم شد. آن گیاهان تنها حضور زنده ی آن شب بودند که تصور کردم اگر بیشتر نبض دست مرا احساس کنند آن ها هم به نیستی سپرده خواهند شد. دستم را بیرون کشیدم و با وارد کردن وزن خودم بر نرده های برنز رنگ و سلطنتی طرف دیگر راه پله هشت پله ی خاکی رنگ و سنگفرشی جلوی ساختمان را یکی یکی پیمودم.
کلید داشتم اما ترجیح دادم که در بزنم برای همین دستم را به طرف زنگ بردم اما با فرمان فوری که از چشم هایم صادر شد دستم از حرکت ایستاد و به طرف دستگیره ی گرد در نیمه باز رفت.
هنوز موقع باز شدن صدا می داد. آن در چوبی لعنتی. یک صدای عجیب و غیر قابل توصیف. یک صدا بیشتر نبود اما بو می داد! بوی کینه. بوی نفرت. بوی گند انتقام. بوی تعفن روز های زشت گذشته. هنوز هم همان بو را احساس می کردم. بوی غرق شدنم در لجن زار من. اینبار کمی متفاوت. غلیظ تر شده بود. حرف برای گفتن بیشتر داشت. حالا علاوه بر این هایی که گفتم بوی گند خون هم می داد. بوی حسرت. بوی پشیمانی. بوی زندان. بوی مرگ...
حتی صدای بسته شدنش هم خاص و عجیب بود. مثل همیشه. مثل همیشه آن خانه تاریک بود. مثل همیشه کم نور و بی روح. پارکت هایی به رنگ قهوه ای سوخته و دکوراسیونی تماما مشکی و البته کلاسیک خالص. از چرم مبل گرفته تا بافت دیوار ها و چوب تزئینات داخلی و تمام فلزات کلاسیک تزئینی. همه چیز مشکی اما شیک و مدرن. سلیقه ی خودم بود. خود خودم. سلیقه ی تاریکی که به آن افتخار می کردم و تعریف و تمجید ها بر این افتخار می افزودند. اتاق که نداشت. تمامش یک سالن بزرگ بود که به طور فوق حرفه ای به پذیرایی و آشپزخانه و نشیمن و حتی قسمت خواب و استراحت تقسیم بندی میشد. یک سالن بیشتر نبود. اما آنقدر شلوغ و پیچیده که قابلیت پنهان کردن چندین انسان در خود را دارا بود. اینبار کجا پنهان شده بود؟
دستم را به شیر فلزی و مشکلی رنگ جلوی در گرفتم و با صدای ضعیف که در نفس نفس زدن های بی دلیلم گم شده بود اسمش را صدا کردم...
-بهین؟
هیچ پاسخی نشنیدم. خودش گفت که بیایم. خودش مرا تا خانه ی نفرین شده ی خودم کشیده بود پس کو؟
-بهین کجایی حالم خوب نیست.
سرم به شدت گیج می رفت. اولین بار بود که از رو به رو شدن با کسی تا این حد دگرگون میشدم. اولین بار بود که می لرزیدم. اولین بار بود که تا این حد مرگ را به خود نزدیک می دیدم.
چند بار سرفه کردم. از همان سرفه های دردناک که دهانم را با خون خیس می کردند. بوی خون در تمام وجودم پیچید. حالم داشت به هم می خورد. خسته شده بودم. از این حال. از این درد. از این بو. بوی خون. بویی که دیگر مرا با آن می شناختند!
دستم را جلوی دهانم گذاشتم. لازم نبود برای تشخیص دادن خون چشم هایم را به زحمت بیندازم. دیگر عادت شده بود.
دستم را از روی سر شیر برداشتم و آن را به دیوار تکیه دادم. هر طور که میشد خودم را به میز پایه کوتاه وسط مبل ها رساندم و کنارش نشستم. چند دستمال از جعبه ی دستمال کاغذی بیرون کشیدم. نفس هایم نامرتب بودند. کل وجودم می لرزید.
-بهین؟ کجایی لعنتی؟
انگار واقعا نبود. دستم را به میز تکیه دادم و تمام قدرتم را برای بلند شدن و کنترل کردن آن سرفه های مسخره به کار گرفتم.
مبل ها را دور زدم و وسط سالن ایستادم. از آن نقطه میشد لا به لای تمام وسایل و تزئینات خانه را دید و بررسی کرد. نبود.
به طرف دستشویی به راه افتادم. تنها جایی که احتمال داشت آنجا باشد. اما نه. انگار بهین آن خانه را به اندازه ی من شناخته بود!
با دیدن در باز اتاق مخفی پشت کتابخانه درد از یادم رفت. چطور ممکن بود؟ آن اتاق جای هر کسی بود غیر از بهین. چطور می توانست در آن اتاق دوام آورد؟ چطور ممکن بود؟
دوباره توانم را از دست دادم. دیدن در باز آن اتاق برای من حکم تیر آخری را داشت که به قلبم فرو می رفت. با اینکه دیگر چیزی برای پنهان کردن نداشتم. با اینکه رسوای عالم شده بودم اما دوست نداشتم بهین گرگ بودن هرمیسی که در ذهن ساخته بود را به چشم ببیند. شاید هدفم از روز اول نشان دادن همین گرگ و غافلگیر کردن او بود اما حالا نه. حالا که پرده از تمام واقعیت ها برداشته شده بود نه...
آرام و ناپیوسته به طرف در اتاق مخفی خودم رفتم و وارد شدم. مثل همیشه تاریک تر از تاریکی اما آن دختر ضعیف و بی جان گوشه ی اتاق به خوبی خود نمایی می کرد. حرکت نداشت. حتی چشم هایش بسته بودند اما بزرگترین نیروی کشنده ی زندگی ام را احساس می کردم.
دستم را به دیوار گرفتم و همانجا روی زمین افتادم. بالاخره شکست. بالاخره افتاد و بر خاک نشست. بالاخره زانو زد. زانو زد آن هرمیس همیشه استوار. بالاخره بعد از آن همه مدت سقوط کرد. هر کسی که آن صحنه را می دید می فهمید. اما فقط من باور می کردم. فقط من ایمان داشتم. به این شکست. به این پایان...
اتاق آنقدر کوچک بود که یک بار کشیده شدن روی زمین برای رسیدن به بهین کافی بود. کافی بود تا جلوی زانوی های بغل گرفته شده ی آن دختر که فرقی با یک مرده نداشت به زانو در آیم و شکست را اعتراف کنم.
هنوز هم متوجه حضورم نشده بود. من با این دختر چه کرده بودم؟
اشک به چشم هایم هجوم آورده بود. می فهمیدم. برای اولین بار این حس را تجربه می کردم اما می دانستم اسمش اشک است. همان چیزی که همیشه جایش در گریه هایم خالی بود. همان چیزی که نه خواستم و نه توانستم که به چشم هایم نشانش دهم.
دستم را بالا بردم و زانوی بی جانش را تکان دادم.
-بهین؟ بهین پاشو...
صدایم می لرزید. آن هم با ریشتری بالا تر از انتظار.
خواب نبود. فقط در این دنیا به سر نمی برد.
آرام چشم هایش را باز کرد و نگاه خسته و بی روحش را به منه درمانده دوخت. خیره شد. بدون حتی یک کلمه حرف.
چه باید می کردم؟ توجیه؟ کدام یک از گناه هایی که ناآگاهانه در حقش کرده بودم توجیه داشتند؟ نا آگاهی خودش توجیه بود. با این حال من لایق بخشیده شدن نبودم. خیره شده بودم. در چشم های خیره اش. با چه رویی؟ چطور می توانستم باز به چشم های کسی که در این بازی بیشتر از هر کسی ضربه خورده بود نگاه کنم؟ چطور می توانستم تا این حد قوی باشم؟ اما بودم. نگاه می کردم. از من بعید نبود.
-چرا اومدی اینجا؟ این اتاق جای تو نیست.
نگاه خیره اش کم کم خیس شد. معلوم بود برای جلوگیری از ریزش اشک هایش با چه مبارزه ای درگیر است که حتی حالت صورتش عوض نمی شود. معلوم بود آن اشک ها خارج از اختیار و اراده ی بهین هستند.
اما من. می دانستم که قرار است سد اشک های ریخته نشده ی یک عمر را بشکنم و بهین بشود اولین کسی که می بیند. اولین کسی که می فهمد. می فهمد که من هم انسان بودم. من هم احساس داشتم. من هم می توانستم خوب باشم اگر از روز چشم باز کردن دنیا اجازه می داد. اگر آدم ها از روز اول به روح شفاف و روشنم نفرت نمی پاشیدند. اگر سعی حق یک زندگی آرام را از من نمی گرفتند. اگر کمی زودتر بیدار میشدم. فقط چند سال زودتر. حتی نا آگاهانه. حتی بدون فهمیدن واقعیتی که چشم هایم را باز کرد. شاید اگر زودتر این اتفاق می افتاد من هم می توانستم آرام و ساده زندگی کنم. گرفتار روزمرگی شوم و قدر آن عافیت را ندانم. آدم های قدر نشناسی هستیم. چون هیچ وقت نمی فهمیم اگر مسیر دیگری پیش پایمان گذاشته میشد چه پیش می آمد...
قطره های اشک را احساس می کردم. روی صورت رنگ پریده و مریضم. خیس شدن صورت از اشک چنین حسی داشت و من نمی دانستم؟
-بهین من نمی دونستم. به جان آهارم نمی دونستم...!
چه گفتم؟ نمی خواستم بگویم. حقش را نداشتم. با این حال نمک روی زخمش پاشیدم. و روی زخم خودم. شوری اشک همان نمک بود. همانی که غلیظ نبود اما گلویم را سوزاند. راست می گویند که اشک شور است...!
اشک می ریخت اما گریه نمی کرد! کارش از گریه گذشته بود. این اشک ها نماد گریه نبودند. نماد قطره قطره آب شدن یخ چشم هایش بودند.
کمی جا به جا شدم و صورت بی جانش را در دست گرفتم. عادی نبود. چیزی وجود داشت که من از آن سر در نمی آوردم.
-چکار کنم که آروم بشی؟
می خواستم طلب بخشش کنم اما جراتش را نداشتم. هر کار می کردم که یک بار دیگر خودم باشم نمی توانستم.
هنوز خیره بود. فکر می کردم به من خیره شده اما جا به جا که شدم مسیر نگاه او با من جا به جا نشد. چشم هایش یخ بسته بودند. با تمام وجود سوز سرمایشان را احساس می کردم.
لب های سرد و بی حالتش را آرام باز کرد و با صدای ضعیف گفت:
-ببخش...!
جا خوردم. چه چیزی را باید می بخشیدم؟ منی که حتی لیاقت بخشیده شدن را نداشتم.
-ببخش که فقط مرگ تو آرومم می کنه.
چشم های خیسم را بستم. حق داشت. با این حال شنیدن این حرف از بهین... باورم نمیشد.
گریه ام شدت گرفت. باز همان سوال. من با این دختر چه کرده بودم؟ جوابش واضح بود. حد اقل برای من. خوب می دانستم که زندگی اش را من به نابودی کشیدم. خوب می دانستم...
بی حالتی صورتش بالاخره از بین رفت اما صدایش رفته رفته ضعیف تر میشد. تکیه اش را از دیوار گرفت و با خشم و نفرت به چشم هایم خیره شد.
چشم هایش از خشم قرمز اما صدایش بی نهایت آرام بود. انگار لالایی می گفت. انگار محبت می کرد. اگر کسی زبانش را نمی فهمید فکر می کرد که هنوز عاشق است!
فکر می کرد؟ هنوز عاشق بود. می دانستم. با وجود اینکه می دانست طعمه ای برای انتقام من بوده باز هم عاشق بود. با اینکه می دانست من بیشتر از یک انتقام در حقش ظلم کردم باز هم عاشق بود. درست است. من بیشتر از یک انتقام در حق این دختر بد کرده بودم. انتقام یک گناه بود و گناهی که من مرتکب شده بودم هزاران گناه...!
حالت های عجیبش هر لحظه عجیب تر از قبل میشدند. سفید شدن چشم هایش را می دیدم. شاید از خشم بود. شاید از خستگی. هر چه که بود عادی نبود. هر چه که بود تک تک سلول های مرا از هم متلاشی می کرد. نابودم می کرد.
-تحمل زندگی کردن توی دنیایی که جای مجازات توئه واسم سخته. خیلی سخت...
صدای گریه ام بالا گرفت. با گریه بدن بی حال و بی حرکتش را در آغوش کشیدم و محکم به خودم فشردمش. می دانستم از این آغوش بیزار است. می دانستم. اما دلم می خواست برای یک بار هم که شده برادرانه به خود بفشارمش. برای یک بار هم که شده عذابش دهم و خودم هم عذاب بکشم. برای یک بار هم که شده خودم خودم را مجازات کنم.
می خواست خودش را بیرون بکشد اما نمی توانست. می فهمیدم. نای تکان خوردن نداشت. حتی نای فشار آوردن به دست های حلقه شده دور شانه هایش را. ناله می کرد. ضعیف. اما از آن فاصله می شنیدم. می فهمیدم.
هنوز آرامشش را درک نکرده بودم که چشمم به جعبه ی قرص روی زمین افتاد. جعبه ی بزرگی که نیمی از آن روی زمین خالی شده و نیم دیگرش معلوم نبود کجا رفته...!
با شوک و ناباوری دست هایم را باز کردم و بهین را از خودم دور کردم. چشم هایش بسته بودند اما هنوز هوشیار بود. هنوز حرف ها برای گفتن داشت. من هم همینطور. حرف ها داشتم...
از چشم های بسته اش اشک بیرون می ریخت. حالش عجیب بود. حد اقل برای منی که در آن لحظه نفهم ترین موجود روی زمین بودم.
زیر لب آرام اما پی در پی چیزی می گفت. گوشم را جلو بردم. نمی خواستم بشنوم و به حساب حرف آخر بگذارم. مرگ حق بهین نبود.
-نمی بخشمت...
انگار فهمید که شنیدم. فهمید که فهمیدم... دیگر تکرارش نکرد. حتی پاسخ ناگفته ام را هم فهمید. "حق داری..."

"به این می اندیشم که چه شد و چه گذشت... که هنوز این جماعت بی رحم هرمیس مرا اسطوره ی شیطانی می خوانند...!"

وقتی خودت در خود گرفتاری... هر گونه یِ زنجیر یعنی هیچ...
دل خوش نکن، این متن چیزی نیست... این شعرِ بی تصویر یعنی هیچ …

بعد از تو تصویری نمانده تا... شاعر خیالی نو در اندازد...
تنها به فکر مرگ، واماندست... تا خون بهایت را بپردازد...
بنشین غروبِ شعر از اینجاست... از کفش های پشتِ در مانده...
از مادری هایِ تو با طفلی... کَز قبلِ بودن بی پدر مانده...
سیاره ای خاموش و متروکم... در من حضوری گنگ مشهود است...
این سنگِ سردِ کُنجِ منظومه... قبلا زمینِ زندگی بوده است...
این تکه سنگِ آسمان جُل را... بردار و ها کن جان نو گیرد...
در من دو جرعه زندگی مانده... آن هم نجنبی زود می میرد...
حالا کجا با این همه تندی؟؟؟ من هر چه کردم با خودم کردم...
جانِ علی امروز با من باش... بنشین برایت چای دم کردم...
می گفتم و می گفتم و گفتم... نشنیدی و نشنیدم و گم شد...
سوزِ دلم در زوزه های شهر... کُـلــَـت کمی از کُلِ مَردُم شد...
من ماندم و تقویمِ تاریکم... آینده منحوس و تکراری...
جسمی گرفتارِ خود آزاری... در پوششی از دیگر آزاری...
تاریخِ از پلکِ تو افتادن... دست خدا دادم تمامت را...
مَن ها تلف کردند عمرت را... از خود گرفتی انتقامت را...
تاریخِ شبها تا ابد رفتن... تلخابه ی تا صبح بیداری...
از هر طرف در سینه یِ بن بست... دوران چِفتِ چار دیواری...
دستم به دست دیگرم بود و... تنهاتر از مَن ها قَدَم بودم...
در فکر تو با ضلعِ سوم شخص... سرگیجه یِ کُنجِ خودم بودم...
باور نمی کردم پس از مُردن... چَشمم پر از دور و بَرتَ باشد...
در خود بخواب و راهیِ خود شو... دست خدا زیر سرت باشد...
اِبریقِ مستم را شکستی و... اَبری شدی از مُرده های آب...
خیسم شدی از قطره های اشک... حالی شدم در گوشه محراب …
ای ابرِ در شلوار کز کرده... جا رختیِ خاموشِ بر دیوار...
ای ماریای روسی ِدلتنگ... ای بُهت سنگینِ پس از دیدار...
خوابیده ای در آن سر دنیا... من این سر دنیا پر از دردم...
خوفُ و رَجا از خواجه می گیرم... شیرازِ زخمی را بغل کردم...
خون از تن شیراز می ریزد... من مست رُکن آباد و انگورم...
حافظ چه خواهد کرد بعد از این... فکر درشتی های تیمورم …
با پنجه کاخ از کوه می سازم... دل داده ام بر هرچه باداباد...
شیرین سَران را دوست تر دارند... فریاد از این فرهاد کُش فریاد …
در ازدحامِ کوچه ی خوشبخت... می شد فروغت را تحمل کرد...
می شد گلستانت شَوَم اما... پرویز شاپور این وسط گل کرد...
در قتل عامی که به پا کردی... شاید، ولی، اما، اگر مُرده...
منصف بمان تو زندگی داری... ما بین ما کی بیشتر مُرده؟؟؟
کی بیشتر از زندگی خسته است... کی خسته و کمرنگ و دلگیره؟؟؟
هر کی به امید نبودن موند... تو ابتدایِ جاده می میره...
چشم و امیدِ من نبودِ من... بودن به سبک آدمی مُرده...
بودن به شکل تو، به شکل من... سَرخوردگی هایِ دو سَر خورده …
آشوبِ آشوبم از این پاییز... رَج می زنم تکلیف دنیامو...
من سیزده روزه که آبانم... برگا قلم کردند پاهامو...
فالِ مبارک اونورِ میله ست... یه مرغِ عشقِ عشقِ شیرازم...
قرعه به نامِ فالِ بد افتاد... گفته سرآخر دستو می بازم...
تعبیر تلخی داره این خوابا... من خواب می دیدم عروسیتو...
زیرِ لباسِ تورِ ِتنهاییت... من خواب دیدم دست بوسیتو...
رخت و لباسم عین بدبختیم... فردا هم عین سگ تماشایی...
تو خوابِ دیشب خوابِ فردا بود... دیگه چه رخت و بخت و فردایی...
من می شناسم بوی موهاتو... من مسخِ این جوگندمی بودم...
بازم بگو خانمِ فرمانده... من قتل عامِ چندمی بودم؟؟؟
حالا اگه افتادم از اسبم... مات از رُخت حیرونِ حیرونم...
تا آخرین سرباز می جنگم... من قول دادم مُرده می مونم …
من قول دادم تویِ این وحشت... هم سنگرِ بازَندگی باشم...
تو گیر و دارِ دار و درگیری... روی تمیز زندگی باشم...
دنیای بعدی روبروی تو... می جنگم و بازم گلاویزم...
ایندفعه جای نور تو رگهام... از ماده ی تاریک می ریزم …
من اهل دنیای پس از اینم... مرگ اتفاقِ حتمی مَن هاست...
این زندگی با مرگ تکمیله... آدم نَمیره بیشتر تنهاست...
من مانده ام در انجمادی تیز... گنجشک هایی بر تنم مُردند...
صد ها کنیزِ یوغ بر گردن... در مطبخِ چِشمم زمین خوردند...
حالا که من منحوسِ این شعرم... حالا که تو در من گرفتاری...
حالا که لب های سمرقندت... افتاده توی زیر سیگاری...
من هم به تو بخشیدمت ای عشق... ته مانده ی بلخ و بخارا را...
از کوه های تو گرفته تا... آیینه ی مخدوشِ دریا را...
عقلم به من، قلبم گرفتارِ... تاریخِ روز آشنایی بود...
همیشه در من بین عقل و قلب... انگیزه ی زور آزمایی بود...
نحسی از آن جا اتفاق افتاد... که زاده یِ روزِ بدی بودم...
در زیر و روی نبضِ بودن ها... من خطِ صافِ ممتدی بودم...
اما تو نانحسِ جهان بودی... با تو مبارک بود حتی مرگ...
با تو در این سیرِ سقوطِ سخت... ترسی نمی افزود حتی مرگ...
با تو تمامِ قرعه ها خوبند... با تو عزیزِ مرغِ آمینم...
از چشم تو دنیای تُنگم را... همسنگِ اقیانوس می بینم...
وقتی که قلب زندگی با من... در خون نشست و غم دهن وا کرد...
چشمانمان در هم گره خورد و... آیینه را آیینه پیدا کرد...
یک در کنار پنجره رویید... زین پس جهان در خانه جا میشد...
یا پنجره می رفت سمتِ مرگ... یا در به روی مرگ وا میشد …
از چاله بیرون میزدم تا چاه... راهِ فرار از خویشتن باشد...
ای تف به هرچه دل... همان بهتر آدم فقط چشم و دهن باشد...
بازم دوباره چِشممو بستم... من خواب میبینم تو رو با اون...
دارین قدم هاتونو می شمارین... من پشتتون وِیلون و سرگردون …
تنهایی یه حَرفِ برای تو... اما واسه من کُل دنیامه...
تو بال وا کردی از این برزخ... من روزگارم دورِ پاهامه...
دیوونه میشم از شبِ زندون... از هر طرف دیوار و دیواره...
یه معجزه میخوام دنیامو... از پشت و روی آینه برداره...
یه معجزه می خوام بعد از این... مالِ خودم باشه جهانِ من...
این دفعه تو مهمون این بزمی... با من بنوش از استکان من...
یه جرعه از این شوکران بسه... تا مست دنیای خودت باشی...
توو زحمتِ وابستگی هامون... خانوم و آقای خودت باشی …
تو رفتی از آغوشِ این کوچه... تا رهسپارِ شعرِ فرداشی...
من که نرفتم تا که برگردم... پشت سرِ کی آب می پاشی؟؟؟
تن خسته و دلگیر و رنجورم... راه زیادی باز در پیشه...
خسته نمیشم از شب و روزم... این روز و شب بازم عوض میشه …
تاریخِ ما تاریخِ لیلی هاست... تاریخِ مجنون های ولگرده...
چشماتو وا کن تا ببینی باز... دنیا با دنیامون چیا کرده...
توو قلبِ من جای خیانت کو؟؟؟ توو قلبِ تو هرچی که باید مُرد...
من خواب دیدم توی این خونه... سقف بلندمون ترک می خورد …
ای مُردِشور نسخه پیچی ها... لعنت به قرصای فراموشی...
اسم همه جز اسم تو اینجاست... لعنت به لیست تویِ هر گوشی...
از سادگی خسته م نمی فهمی؟؟؟ خطی بکش توو دفترِ دنیا...
دنیا تو رو رنجوند و راهی کرد... ای خاکِ عالم توو سرِ دنیا...
باید سکوتی تازه تر باشم... چیزی برای حرف بودن نیست...
یک شهر واژه پشتِ در مُرده... میلی برای در گشودن نیست...
هر آنچه باید از تو می گفتم... گفتم، نوشتم، بُت تراشیدم...
هر دختری از خانه ای می رفت... پشت قدم هاش آب پاشیدم...
این ها که گفتم از سکوت است و... حرف نگاهم روی کاغذ ریخت...
در چشم هایم سوز می رفت و... از گونه ها قندیل می آویخت...
چیزی نخواهم گفت باور کن... گاهی سکوت، آیینه یِ داد است...
روزی مرا خواهی شنید از دور... بغض ابتدایِ تُردِ فریاد است...
(علیرضا آذر)
...

رمان هرمیس | پگاه رستمی فرد کاربر انجمن قصه سرا


خرید بک لینک
کپی رابت محفوظ است اخبار ایران و جهان
قدرت گرفته از niloblog