چٌای شُیرٌُ כارٌُچٌینُ

عااااره...دقیقن اون اتفاق بده افتاد...
حس لعنتی من نشد ی بار بهم دوروغ بگی ای بابا...
هیچی فقط الان حالم افتضاحه...
بغض گلومو گرفته...
دستام میلرزه....
یخ کرده تنم...
نمیتونم هیچی درباره ی اون اتفاق بگم
ولی من نمیخواستم اینجوری شه...
ینی تقصیر من نبود
من...من لعنتی...
خدایا بسه دیگه...بسه...بسه...بسه....بسمهههههههههه....
stop it...stop it....
نمیخوای حتی 24 ساعتم حالم خوب باشه...آخه چراااااااااا؟؟؟؟
هان؟؟؟
مگه من چن سالمه؟؟؟

+ تــاریـخ سه شنبه بیست و نهم تیر ۱۳۹۵ ساعـت 17:10 به قـلـم ~*¤جوجــــه سوســـمار ¤*~ |


یه حسی بهم میگه اتفاقای بدی در انتظارمه...
هه...
امیدوارم اینبار حسم اشتباه بگه...هه

+ تــاریـخ دوشنبه بیست و هشتم تیر ۱۳۹۵ ساعـت 11:16 به قـلـم ~*¤جوجــــه سوســـمار ¤*~ |


اون اتفاق خوبه افتاد....
و لی خب هرکاری میکنم باس ب "ح" جواب پس بدم...خعلی از آدم میپرسه...کلن حساسه...
خب من دختر براش کامنت میذاره ناراحت میشم ولی انقد سوال پیچش نمیکنم...
پوووووووووووووف...خوبه پسوردای همو داریم...
اون صدبار چک کرده ولی من یه بارم ب خودم اجازه ندادم وارد حریمش شم...البته مشکلی ندارم با اینکه همه چیو چک کنه...والاااااااا...من که از خودم مطمئنم...
آهان داشتم میگفتم.....اتفاق خوب...
میلاد....آآآآآآآآآآآآآآآره....بلخره تموم شد...بلخره بخشید...ینی خب بلخره هردوتامون سر عقل اومدیم...
من:سلام...میخواستم...بگم....من.....
میلاد:سلام...بیخیال....اون موقع عصبی بودم بلاکت کردم....
من:الان...ینی...منم عصبی بودم...بد حرف زدم...بازم معذرت
شاید بهتر بود زودتر اینکارو میکردم...شایدم الان ب موقع اینکارو کردم...ولی ب هرحاااااااااااال...آآآآآشتی کردیمممممممممممممممممم
 
پ.ن:وووووووای مردمممممممممممم...آهنگ جدید آرمین...اوووف...عاشقشم...میذارم یه هفته بمونه رو وب....
من باتو آرومم ، بی تو داغونم ، اینارو دوباره بهت میگم چون خاطره داریم با بارونم

+ تــاریـخ یکشنبه بیست و هفتم تیر ۱۳۹۵ ساعـت 18:4 به قـلـم ~*¤جوجــــه سوســـمار ¤*~ |


دیروز مامانم ب زور بردم خرید...هه...
من کلن از جاهای شلوغ بدم میاد...کلن از بیرون خونه بدم میاد...
هیچی رفتم کلی عصبی شدم برگشتم...
مامانم بهم گفت بیا این فاکتورارو جمع بزن...
یه عدد عجیب غریب در اوردم(تازه با ماشین حساب)...هیچی دیگه کلی مامانم دعوام کرد....
من اگه میخواستم میتونستم ذهنی هم حساب کنم فقط میخواستم کسی دیگه سراغ من برا حساب کتاب نیاد....
معتقدم آدم باید یه جوری رفتار کنه که کسی زیاد ازش انتظار نداشته باشه...والاااا
بعد اومدن گفتن بیا سالاد درست کن...
من تاحالا تو عمرم جز مداد چیزی دستم نگرفتم....
بلد نیسم با چاقو کار کنم...خیارم نمیتونم پوست بکنم دیگه بفهمین اوضاع چقد خرابه....
هیچی الان دستام داغون شده....
سس سالادمونم خون دستای من بود...
بازم کلی دعوام کردن...
من یه بی عرضه ی ب تموم معنام...
دیروز دوتا دستبند خریدم...خانومه کلی ازم تعریف کرد ک دستات ظریفه....ب دستت میاد...منم کلن ذوق زده میشم ازم تعریف کنم..دستبندارو خریدم...اومدم خونه دیدم یکیش پاره س...اووووووووووووووووووف...
کلن نابود شدم....
بازم مامی کلی سرزنشم کرد...
این چیزارو باید بهم یاد میدادی مامان خب تقصیر من چیه....
خلاصه از اول تابستون تاحالا هیچکار مفیدی انجام ندادم...
امروزم با خواهر بزرگم دعوام شد...
گفت خیلی بی ادب شدی تازگیا و رفت تو اتاقش درو محکم بست......
بابا من فقط با خنده بهش گفتم سکولارا اصن ب جهان ماورایی اعتقاد ندارن مزخرف نگوووووو!!!!
هیچیییییییی خانوم بهش برخورد...(چون فک میکنه خودش دانای کلللله....بعد نباس هیچی بهش بگی اون هرچقدم میخواد مزخرف بگه...والااا)
نمیدونم... خواهرم 7سال از من بزرگتره و منم از خاهر کوچیکم 7سال بزرگترم...خاهر کوچیکه هرچی به من بگه اصن مشکلی نیس...من کافیه ب خاهر بزرگم از گل پایینتر بگم...همه بهم حمله میکنن....
بابا مارو ب فا...ک داد از صب تاحالا انقد از کودتای ترکیه حرف زد...
خبببببببببببببببببب ب ماااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا چه؟!!!!
واقعن ب ماااا چه؟؟؟
صب دااااد میزنه میگه ماماااااااااااااااااان ترکیه کودتا شده...خب اخه من چ گناهی کردم ک باید با خبر کودتای ترکیه از خواب بپرم...
هیچی دیگه از میلادم معذرت خواهی کردم...اونم فعلن فالوم کرده منم ریکوئست دادم...
باس ببینم چی میگه!!!
"ح"هم که دیرو سر جلسه کنکور زبان حالش بد میشه....اورژانس میاد بالا سرش...واقعن خسته نبااااااشه...
ولی دیووونس دوسش دارم....
پ.ن:هه....خخخ...آهنگ وب؟!!!

پ.ن2:خوشم میاد طراح و نویسنده ی کمیک استریپ باشم...ولی با خوندن و اطلاع جمع کردن دربارش خیلی کنار نمیام...راستش یه جورایی هنوزم این کمیک و اینا تو جامعه ی ما جا نیفتاده...میترسم تلاش الکی بکنم
وقتی خودم خوشم نمیاد از کمیک چ کنم؟؟؟
 

+ تــاریـخ شنبه بیست و ششم تیر ۱۳۹۵ ساعـت 15:31 به قـلـم ~*¤جوجــــه سوســـمار ¤*~ |



×تا صب خوابم نبرد از استرس...
بنده خدا داشت از استرس کنکور میمرد البته دور از جونش...منم برا اون استرس داشتم...
خدایی خیلی زحمت کشیده بود...ادم هرچی بیشتر خر بزنه بیشتر استرس میگیره....
هیچوقت دلم نمیخواد اون روزی برسه که باس کنکور بدم...
×وااااااااای خدا...کاش میشد الان من دانش آموز هنرستان ایران بودم....رشته ی انیمیشن....وووووووووای خدا تا کی باید حسرت بخورم....
×واقعن ب دوستاییم ک با چشمای خودم میدیدم نمیتونن چن تا اتود ساده بزنن ولی الان رشتشون گرافیک و انیمیشن و کوفته حسودیم میشه...
×مشکل جامعه ی ما اینه که هرکسی جایی ک باید باشه نیس...
×مغرور نیستم...ولی هنرستان جای منه نه ی مشت بی استعداد
پ.ن:
نمیدونم چرا یه حسی بهم میگه برو از میلی معذرت خواهی کن...
ولی یه حس دیگه بهم میگه خفه شو ندیدی چجوری باهات برخورد کرد
یه حسی بهم میگه تقصیر من بود بد حرف زدم باهاش...
ولی باز اون یکی حسم میگه اون مقصر بود...
این اواخر اخلاقش مثه سگ شده بود
منم که ازون سگتر...
دوتا سگ مغرور عمرن بتونن باهم کنار بیان...
پ.ن2:
رفت روستا که سهمیه بگیره برا کنکور...
الانم داره ازدواج میکنه ک سهمیه تاهلم بگیره...
گیریم صدات کردن خانوم دکتر!!!
خب...تهش چی میشه؟؟؟!!!
ادم باز زندگیش حال نکنه عوضش بهش بگن دکترررر
وااااای خدا پزشکی برای من مضحک ترین شغله...ازشون بیزارم...
پ.ن3:
اونقد کلافم که تا صب پی نوشت میزنم...
نمیدونم چمه فقط الکی گریه م میگیره...
واقعن نمیدونم چمه....
اصلن نمیدونم چمه
دارم سعی میکنم ب قولی ک بهش دادم عمل کنم با همه مهربون باشم
فقط موفق شدم کاری ب کار کسی نداشته باشم...همین...
ولی فک کنم اگه باهام بحرفه آروم میشم...
هی...روزگار....
لعنت ب این کلافگی...ب این سردرگمی...
ب این بی هدفی...
 

+ تــاریـخ پنجشنبه بیست و چهارم تیر ۱۳۹۵ ساعـت 15:55 به قـلـم ~*¤جوجــــه سوســـمار ¤*~ |


یه چیزی بگم؟!!!!
ما داریم ب کجااااااااااااااااااااااااااااااااا میریم؟!!!!!
دختره اومده میگه:
دوس داری بوست کنم؟؟؟
من کلن هنگ کردم میگم: جاااااااااااااااااااااااان؟؟؟
میگم دوس داری بوست کنم اره یا نع؟؟؟
من: واااااااااااااااااااااااااات؟؟؟؟
میگه:ولش کن بیا بغلمممممممممممممممم!!!!
من:آبجی شما...لـِ...زی
اون:آآآآآآآآآآآآآآآآره....تو چی؟؟؟
من:فک کنم بهتره دوس پسر داشته باشی تا تا با همجنست.....
اون:با هرچی گیرم بیاد رابطه دارم
(بعد تازه میگه تو مطمئنی پسر نیسی؟؟؟...وات د فاز...واااقعن فازش چیههههههههه...فک کنم اصن خودش پسر بوده....)
من فقط بلاکش کردم
یااااااااااااااااا علی بابا چ بلایی داره سر این ملت میاااااااااااااااااااااااد!!!
خدایا بازم خودت ب دادمون برس....
پ.ن:داشتم تو بازار میتابیدم...بعد یهو انگشتم خورد یه برنامه ای دانلود کردم...
دیدم نوشته آرامش روانی باقرآن...یه همچین چیزی بود اسمش...هیچی گذاشتم دانلود شه....
عجیببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببب بووووووووووووووود....عاااولی بود...عاااااااااالی...
من یهو انگشتم بخوره یه برنامه ای که تو این شرایط بهش نیاز دارم دانلود شه...عجیب نیس؟؟؟
پ.ن2:موزیک وب چی میگههههههههههههههه؟!!!

+ تــاریـخ چهارشنبه بیست و سوم تیر ۱۳۹۵ ساعـت 17:12 به قـلـم ~*¤جوجــــه سوســـمار ¤*~ |


خــــــــــــــــــــــــــــــــوبه....هه....همه چی خوبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه.....
"دلنوشته هام شدن درس و مشقم"...هـــــــــــــــــــــــhehـــــــــــــــــــــــه
پ.ن:حال میکنم با عوض کردن آهنگ وبم...هه کی حال نمیکنه؟!!!
پ.ن2:کسی اسم خ.ر.ب.ز.ه جلوم نیاره دیگه...بچه بودم ازش میترسیدم....از قیافش...الانم ازش متنفرم...اصن درک نمیکنم این میوه رو ...چرا ازش میترسیدم؟؟!!!
فک میکردم موجود زندس لابد...ولی از توپ بدمینتون هم میترسیدم...هه...آی عم احمق
پ.ن3:

آزمون تیپ شخصیتی...خعلی باحاله...خیلی دقیقه...اصن درجه یکه....
اینا ی سری ویژگی های منه...

+ تــاریـخ سه شنبه بیست و دوم تیر ۱۳۹۵ ساعـت 16:18 به قـلـم ~*¤جوجــــه سوســـمار ¤*~ |


×کلن زود قضاوت نکنیم...
عکسشو با یه دختره دیدم تو پیجش
حسابی غیرتی شدم...فک کردم دوس دخترشه یا بوده یا دختر فامیلی چیزی....
عکسو باز کردم دیدم نوشته مادرم و فلان و اینا....
خب تقصیر من چیه مامانش از خودشم جوونتر میزد ناموسن...
ولی خب خدارو شکر عکسو باز کردم کاملن مطالعه کردم پستو خخخخ
ولی واقعن خونواده ی جوانی هستن... ×اونقد بهش فحش دادم وقتی امروز براش یه عکس تقریبن عشقولانه فرستادم بچه هنگ کرد...
یه چیزی هس ب اسم ظرافت دخترانه که من شاید ظاهرن داشته باشمش ولی کلن بویی از ظرافت دخترانه نبردم...
و کلن از بچگی ایجور بودم
بچه که بودم بابام برام همش توپ فوتبال میخرید....خیلیییی دوس داشتم
مامانم هم همینطور...کادوی جشن تکلیفم یه عروسک سیاه پوست رپر بوووود...
واقعن درک نکردم چرا برای جشن تکلیف عروسک رپر خریده برام؟!!! الان دارم سعی میکنم لباس صورتی بخرم...و ازین کفشای مسخره ی عروسکی و کوفتی که حتی نمیتونم باهاشون راه برم...
پسره دیوووونس...میگه آرایش کن....لاک بزن...
من کلن ازین کارا متنفرممممممممممممممممممممممممممممم...
بلخره از کسی ک باکفش اسپورت میره عروسی نباید ازین انتظارا داشت!!!!
پ.ن:ووووووووووووووووووای خدا خودت ب دادمون برس همه دخترا دارن شبیه هم میشن....من میرم بیرون هنگ میکنم....خدا خودت این کویینا رو ب راه راست هدایت کن
 
ادامه مطلب
+ تــاریـخ دوشنبه بیست و یکم تیر ۱۳۹۵ ساعـت 16:22 به قـلـم ~*¤جوجــــه سوســـمار ¤*~ |


دمش گرم....
خوبیش اینه که بچه ی خوبیه....یا حداقل اینطور ب نظر میرسه
خوبیش اینه ک قابل اعتماده...یا بازم ممکنه اینطور ب نظر برسه...
خوبیش اینه که کمکم کرد...واقعن کمکم کرد....
و کمکم میکنه.....
خوووووبه....
بهترین دکتر دنیا....مرسی....
پ.ن:موزیک جدید وب چطوره؟!!!!!!!....اداس
پ.ن 2:موزیک فردای وب اینه...خخخ...من میلیونر نیستم ولی هرچی که میخوام دارم آره هرچی که میخوام دارم


+ تــاریـخ یکشنبه بیستم تیر ۱۳۹۵ ساعـت 15:32 به قـلـم ~*¤جوجــــه سوســـمار ¤*~ |


این چن روز درگیر ی سری چیزا بودم
ینی خونواده درگیر یه سری چیزا بودن
از شلوارای برادر ک بدتر از شلوارای سوشا مکانیه گرفته تا بیمارستان و یه سروم لعنتی که کل اصفهانو زیر و رو کرد پدر ولی گیر نیومد
و از اشکای مادر و مادربزرگ و خواهرا و خاله جان.....و حتی نگرانی برادر....
من فک نمیکنم آدم مهمی باشم برای اطرافیانم...
ولی درد عجیب و بدی بود....
قلبم از شدت تپش داشت منفجر میشد...و درد وحشتناکی داشتم....اکسیژنی ک بهم وصل بود بازم کافی نبود...
برا چن لحظه دیگه نفس نمیکشیدم....حس باحالی بود...نمیدونم چرا....حس کردم قراره برم....
ناله میکردم....خودمو ب درو دیوار میکوبیدم....گریه میکردم....این دردو هیچوقت تجربه نکرده بودم بدتر همیشه بود...
با یه زیرزبونی حل نشد مشکل
دوتا آرامبخش زدن تا آروم بگیرم...
ولی اون سروم لعنتی پیدا نشد...ب بابا گفته بودن که کل اصفهانو بگردی هیچ جا پیدا نمیشه....
خوب خوب نبودم....
ولی باید خوب می بودم...
نه بیهوش بودم...نه ب هوش...هه...
یه حس عجیبی بود...بعدن متوجه شدم ک ی سری چیزارو متوجه نشده بودم....
و بعدم متوجه شدم ک ب دستور پزشک باید ب ی روانپزشک مراجعه کنم...چون اعصابم رو قلب و ریه اثر میذاره...

+ تــاریـخ شنبه نوزدهم تیر ۱۳۹۵ ساعـت 17:12 به قـلـم ~*¤جوجــــه سوســـمار ¤*~ |

Let's block ads! (Why?)

چٌای شُیرٌُ כارٌُچٌینُ


خرید بک لینک
کپی رابت محفوظ است اخبار ایران و جهان
قدرت گرفته از niloblog