توی ذهن همکلاسی هام من یه دخترخودخواه ولوس بودم
مهم نبود بذارهرچی که دوست دارن فکرکنن مهم نیست
فکراون ها چه تاثیری توی زندگی من داره؟
دیگه نمیذارم کسی به من نزدیک بشه
تنها مونس من حلما بود
دوستی که باهمه ی بهانه گیری ها و ازارهای من بازهم پیشم مونده بود
حتی میخواست مدرسه ی خودش رو هم عوض کنه وپیش من بیاد که من قبول نکردم
چراباید از یه مدرسه با اون امکانات بیادبیرون اونم به خاطرمن؟
مدرسه قبلی استعداد درخشان بود ومدرسه جدید یه مدرسه عادی
دلیل بعدی هم این بود که خونه ی اون ها به مدرسه ی قبلی خیلی نزدیک تربود واگه به این مدرسه میومد باید با ماشین رفت وامد میکرد و من راضی به زحمتش نبودم
................
روز وشب سرم رو با درس گرم میکردم تا یادگذشته نیفتم
اماگاهی موفق نمیشدم
بلاخره یه جایی ادم کم میاره
درد من این بود که یک نفرنبودکه باید فراموش میشد من باید یاد دو نفرروپاک میکردم
روزها به اجبارسپری میشد تا اینکه
یک روزبعدازظهروقتی ازمدرسه خارج شدم حامد رودیدم جلوی مدرسه
عموی کوچیک دیوونم
_سلام تواینجا چیکارمیکنی؟
_سلام بذارازراه برسی بعد سین جیم کن
_باشه
_بپربالا امروزمن اومدم کارت داشتم
سوارشدمو دررومحکم کوبیدم
_هییی چیکارمیکنی امازونی....درو کندی
_حقته دوس داشتم
_باشه فعلا کارم پیشت گیره مگرنه میدونستم چیکارکنم
استارت روزد وحرکت کردیم
ادامه مطلب Let's block ads! (Why?)