گاهی دلم برای انسانیت تنگ می شود!

لامـــرود / ارسالی کاربران- پنجشنبه ١٤ مرداد است ، لامرد مقصد رسيدن و دستيابي من و پسرعمويم به امور شخصي مان است ؛ ساعت به ٨ نزديك شده است ، من خودرو را به قصد انجام امور شخصي ترك مي كنم و پسرعمو به سمت كلاس دانشگاه مي شتابد ، حالا كلاس تمام شده است و عقربه هاي ساعت روي ۱۰ قفل شده اند ، هوا بس ناجوانمردانه گرم است ! پيامكي مرا به خودش جلب مي كند :
" تصادف كرده ام " !!! گويا آن لحظه دماسنج هاي ذهنم ؛ خودشان را تسليم گرماي اين شهر زيبا كرده اند ؛ حالا گرماي وجودم به ١٠٠ درجه رسيده است ، ميخواهم پسر عمو را دريابم ...
 
ادامه اين تراژدي تلخ ، از زبان خودش تأسف بارتر است ، اين سانحه يك اتفاق ساده بود ، خودرويي با بي توجهي به مقررات راهنمايي و رانندگي ، مسير گردش و عبور من از فلكه خليج فارس چاه قائدي را مسدود و محدود كرد ، ناچار بودم بخاطر فرار از عواقب يك تصادف تحميل شده خودم را به شانه جاده و دريايي مملو از خاك دشت بسپارم اما گويا سهم من از ١٤ مرداد ٩٥ ، تكرار سريال هاي بدشانسي بود ، وقتي به عمد خودم را در مسير بيابان حاشيه جاده قرار دادم ؛ خرسند و دلخوش به يك سانحه با تلفات مختصر بودم اما گويا اين تراژدي قرار بود طور ديگري رقم بخورد ، وقتي تمام توانم را هنگام خروج از آسفالت صرف محكم نگه داشتن فرمان خودرو كرده بودم يك لحظه خودم را در مسير برخورد با خودروهاي فروشنده حاشيه جاده !!!!! يافتم ، غير از تسليم شدن به اراده خداوند و رويارويي با يك مرگ ناخواسته در جدال سخت بين خودرو و بتن هاي حفاظ جاده ، راه ديگري باقي نمانده بود ، در واپسين ثانيه ها ؛ نگاهم ملتمسانه به "بيمه ابوالفضل" روي شيشه خيره ماند ...
 
دردناك ترين قسمت اين ماجرا از زماني آغاز مي شود كه صداي نرم شدن آهن در بتن و به دنبال آن اسير شدنم در بين آهن پاره ها !!! كه عنوان خودروي ملي را يدك مي كشند مرا به زندگي اميدوار كرد ؛ آري درست مي ديدم ، هنوز زنده بودم ؛ درست است كه پاره شدن كمربند ايمني !!! نتوانسته بود مانع ديدن بيستمين بهار زندگيم شود اما در آن لحظه "خدا بيشتر از هميشه نزديك شده بود " ...
تلاش هايم براي خروج از ماشين بي نتيجه بود ؛ عضلاتم بشدت بي حس بود ، با اينكه اطرافم مملو از جمعيت شده بود اما هيچ همدردي را براي نجات از لابلاي اين آهن پاره نيافتم ، اشكم داشت جاري مي شد وقتي ديدم يك هموطن ! دارد از گرفتار شدنم بين انبوهي از آهن عكس افتخار آميز مي گيرد ، حاضرم تمام زندگيم را خرج كنم تا آن عكس را كه در آن لحظه عظمت پروردگار در برابر ضعف بشر خودنمايي مي كند از آن همشهري بستانم و در خاطراتم بايگاني كنم ، گاهي وقتها دلم براي انسانيت تنگ مي شود.
نوشته گاهی دلم برای انسانیت تنگ می شود! اولین بار در سایت خبری شهرستان خنج پدیدار شد.

گاهی دلم برای انسانیت تنگ می شود!


خرید بک لینک
کپی رابت محفوظ است اخبار ایران و جهان
قدرت گرفته از niloblog