" تصادف كرده ام " !!! گويا آن لحظه دماسنج هاي ذهنم ؛ خودشان را تسليم گرماي اين شهر زيبا كرده اند ؛ حالا گرماي وجودم به ١٠٠ درجه رسيده است ، ميخواهم پسر عمو را دريابم ...
ادامه اين تراژدي تلخ ، از زبان خودش تأسف بارتر است ، اين سانحه يك اتفاق ساده بود ، خودرويي با بي توجهي به مقررات راهنمايي و رانندگي ، مسير گردش و عبور من از فلكه خليج فارس چاه قائدي را مسدود و محدود كرد ، ناچار بودم بخاطر فرار از عواقب يك تصادف تحميل شده خودم را به شانه جاده و دريايي مملو از خاك دشت بسپارم اما گويا سهم من از ١٤ مرداد ٩٥ ، تكرار سريال هاي بدشانسي بود ، وقتي به عمد خودم را در مسير بيابان حاشيه جاده قرار دادم ؛ خرسند و دلخوش به يك سانحه با تلفات مختصر بودم اما گويا اين تراژدي قرار بود طور ديگري رقم بخورد ، وقتي تمام توانم را هنگام خروج از آسفالت صرف محكم نگه داشتن فرمان خودرو كرده بودم يك لحظه خودم را در مسير برخورد با خودروهاي فروشنده حاشيه جاده !!!!! يافتم ، غير از تسليم شدن به اراده خداوند و رويارويي با يك مرگ ناخواسته در جدال سخت بين خودرو و بتن هاي حفاظ جاده ، راه ديگري باقي نمانده بود ، در واپسين ثانيه ها ؛ نگاهم ملتمسانه به "بيمه ابوالفضل" روي شيشه خيره ماند ...
دردناك ترين قسمت اين ماجرا از زماني آغاز مي شود كه صداي نرم شدن آهن در بتن و به دنبال آن اسير شدنم در بين آهن پاره ها !!! كه عنوان خودروي ملي را يدك مي كشند مرا به زندگي اميدوار كرد ؛ آري درست مي ديدم ، هنوز زنده بودم ؛ درست است كه پاره شدن كمربند ايمني !!! نتوانسته بود مانع ديدن بيستمين بهار زندگيم شود اما در آن لحظه "خدا بيشتر از هميشه نزديك شده بود " ...
تلاش هايم براي خروج از ماشين بي نتيجه بود ؛ عضلاتم بشدت بي حس بود ، با اينكه اطرافم مملو از جمعيت شده بود اما هيچ همدردي را براي نجات از لابلاي اين آهن پاره نيافتم ، اشكم داشت جاري مي شد وقتي ديدم يك هموطن ! دارد از گرفتار شدنم بين انبوهي از آهن عكس افتخار آميز مي گيرد ، حاضرم تمام زندگيم را خرج كنم تا آن عكس را كه در آن لحظه عظمت پروردگار در برابر ضعف بشر خودنمايي مي كند از آن همشهري بستانم و در خاطراتم بايگاني كنم ، گاهي وقتها دلم براي انسانيت تنگ مي شود.
نوشته گاهی دلم برای انسانیت تنگ می شود! اولین بار در سایت خبری شهرستان خنج پدیدار شد.