عروسیت مبارک...

دیشب خواب دیدم که وارد یه ساختمونی شدم
بهش میخورد جشنی چیزی باشه
منم با کت و شلوار
نمیدونستم داستان چی بود
و اصن نمیدونستم چرا الان دارم وارد میشم
داستان از چ قراره
وارد که شدم بچه هارو دیدم که همه شاد و خوش و خرم نشستن دور هم
مامانت رو دیدم از انور رد شد
تازه داشت دوزاریم میفتاد
عروسیت بود
ولی خب من چ غلطی میکردم اونجا
چرا باید پاشم عروسیت با یکی که نمیدونم کیه رو بیام اصن
تو همین تفکرات بودم و با یه حس مازوخیستی وارد شدم
یهو بابات اومد تو سینه ام
بهم گفت تو اینجا چیکاری میکنی؟؟؟
منم هیچی نگفتم
گفت تو نمیتونی اینجا باشی
خیلی محترمانه ازم خواست اونجارو ترک کنم
منم سرم رو انداختم زیر اومدم بیرون
هنوز داشتم به این فکر میکردم من اصن چرا اومدم اینجا
اومدم چی رو ببینم آخه
اومدم مهر اتمام زده شدن به خودم رو ببینم؟؟؟
نمیدونم
داشتم میرفتم بیرون
یهو تو و دامادی که نمیدونم کی بود یعنی صورتش رو نمیتونستم ببینم اومدین
خیلی تو لباس عروس خوشگل شده بودی
من مات و مبهوت
شوکه شده بودم
نفسم بالا نمیومد
اصن باورم نمیشد
میدونستم که هیچوقت قرار نیست که ما با هم باشیم ولی انگار تا اون لحظه نمیخواستم باورش کنم
مات شدم
اشک از پهنای صورتم میومد پایین و هیچ کاری از دستم برنمیومد 
انگار داشتم خیلی خاموش جون میدادم
رفتین تو همون ساختمونی که همه دور هم خوشحال بودن
من داشتم از پله ها میومدم پایین و کلا منگ بودم 
به پله آخر که رسیدم یهو از خواب پریدم
بالش خیس بود
همه خواب بودن
خداروشکر همه خواب بودن....

عروسیت مبارک...


خرید بک لینک
کپی رابت محفوظ است اخبار ایران و جهان
قدرت گرفته از niloblog