یک روز سر کلاس شیطونی می کردم و یه جا بند نبودم. معلم هی تذکر می داد آرام بنشینم.
من هم گفتم: خانم! کمرمان درد می کند!!
خانم معلم به طعنه گفت: می خواهی از فردا بالش بیاری سر کلاس؟؟
بنده ی خدا مادرم را مجبور کردم که الا و للا که خانم گفته بالش بیار!!
سر صف بودیم و همه ی بچه ها به صف، ناگهان ناظم ها و مدیر دیدند که بالش بزرگی در حال حرکت است.
همه با تعجب نگاه می کردند و برادر 3 ساله ی مرا نمی دیدند که با مشقت دارد بالش را می آورد در کنار مادر!!!
یک باره مدرسه ترکید از خنده.......
و فقط یک جمله از خانم لطفی یادم مانده است که گفت: باور کنید می خواستم بگویم لحاف تشک بیار، خوب شد نگفتم!!!!!!!