خاطرات دانش آموزی

دوم ابتدایی که بودم، معلمی داشتم که نامش خانم لطفی بود......

یک روز سر کلاس شیطونی می کردم و یه جا بند نبودم. معلم هی تذکر می داد آرام بنشینم.

من هم گفتم: خانم! کمرمان درد می کند!!

خانم معلم به طعنه گفت: می خواهی از فردا بالش بیاری سر کلاس؟؟

بنده ی خدا مادرم را مجبور کردم که الا و للا که خانم گفته بالش بیار!!

سر صف بودیم و همه ی بچه ها به صف، ناگهان ناظم ها و مدیر دیدند که بالش بزرگی در حال حرکت است.

همه با تعجب نگاه می کردند و برادر 3 ساله ی مرا نمی دیدند که با مشقت دارد بالش را می آورد در کنار مادر!!!

یک باره مدرسه ترکید از خنده.......

و فقط یک جمله از خانم لطفی یادم مانده است که گفت: باور کنید می خواستم بگویم لحاف تشک بیار، خوب شد نگفتم!!!!!!!

خاطرات دانش آموزی


خرید بک لینک
کپی رابت محفوظ است اخبار ایران و جهان
قدرت گرفته از niloblog