داستان؛ کوههای انرژی
#داستان: پیرمرد در کلاس را باز کرد و نیم نگاهی به دانشجوها انداخت. تقریبا همگی از جا بلند شده بودند. نگاههای متعجبشان را که با هم رد و بدل میکرد دید و به روی خودش نیاورد. با قامت خمیده وارد کلاس شد . قدمهای آرام و سنگینش را به طرف میز و صندلی استاد برمی داشت. صداهای مبهم دانشجوها رو میشنید که میگفتن: این کیه؟! پدر جان کلاس فیزیکهها... استاد مجد کجاست؟! جوابی به حرفها نداد و روی صندلی چرمی پشت میز نشست، کیفش را پایینِ پا روی زمین رها کرد و نفسش را به سختی بیرون داد. دانشجوها مجال ندادند: - ببخشید! استاد امروز نمیان؟ - یا شاید دیگه نمیان؟! - اگه نمیاومدن، خوب تعطیل میکردن، دیگه واسه چی استاد کمکی فرستادن؟ انگار اینجا مدرسه است! - حالا چرا به شما زحمت دادن باباجون؟! - نکنه آلزایمری چیزی داره اشتباهی اومده! از تیکه آخر، کلاس رفت رو هوا... پیرمرد با لبخند نگاهشون کرد. توی لبخندش اونقدر بلاهت و سادگی ریخته بود که بچهها انگار خیالشان راحت شد که ناراحت نشده و به شیطنت ادامه دادند... دخترها و پسرها چندتا چندتا زیر زیرکی حرف میزدند و با نگاهی به پیرمرد از خنده ریسه میرفتند. پیرمرد، نگاه طوسیاش را توی کلاس گرداند. هیچ کتاب یا جزوهای باز نبود. کتابها یا بسته روی میزها بود و به آنها تکیه داده بودند تا دستِ زیر چانه را نگه دارد یا توی کیفهای باد کرده بود. همه ژستِ رفتن داشتند. یکی از دخترها گفت: استاد کلاس دایره؟ یکی از سوی دیگر جوابش را داد: «پ نه پ ایشون اومدن با هم گپ بزنیم!» پیرمرد نگاهش کرد، اما جوابی نداد، در عوض سرش را جلوتر برد و از دختری که جلوتر از بقیه نشسته بود پرسید: درستان چیه؟ دختر با لبخند جواب داد: فیزیک کوانتوم 2. پیرمرد، سری تکان داد و به آرامی گفت اسمش که سخت است. کلاس دوباره منفجر شد... آن وسط چند نفر ای ول ای ول گفتند و کف زدند. پیرمرد هم از خنده بچهها خندید. با شوق نگاهشان کرد، انگار از شوخ و شنگی که داشتند به وجد آمده بود. معلوم نبود اول صبحی از کلاس فیزیک چه میخواهد! از خنده، سرفهاش گرفت. کلاس را نشان داد و گفت: «جوونید دیگه!» نفسش را بریده بریده بیرون داد. پسری از میان کلاس با صدای بلند گفت: «استاد پس امروز بی خیال درس بشید؟» بعضیها دوباره خندیدند. بعضیها هم با التماس نگاه میکردند تا حرف پسر را گوش دهد. پیرمرد صوتش جدی شده بود. چیزی گفت. همهمه بچهها نگذاشت شنیده شود. صدای هیس هیس بلند شد و کلاس ساکت شد تا صدای پیرمرد شنیده شود، پرسید: درس ندم دوست دارید چی کار کنید؟ همهمه دوباره بلند شد. هر کس یک چیز میگفت: «بریم خونه! حرف بزنیم! من کانال لباسای ترکی دارم میخوام لباسام و نشون بدم! پیرمرد در سکوت، نگاهش از دانشجویی به دیگری میرفت. ته کلاس چند تا دختر آینههایشان را درآورده بودند و داشتند خودشان را درست میکردند. انگار برای مهمانی آماده میشدند. پیرمرد با صدای آرامش گفت: «مگه فیزیک دوست ندارید؟» سوال پیرمرد دهن به دهن میچرخید و تکرار میشد. کم کم صدای یک دستی از کلاس بلند شد: نه... وااای... عوق... صداهای جورواجوری که نفرت را نشان دهد از جمع بلند شد. دست لرزانش رو به صورت نحیفش کشید و گفت: پس چرا این رشته رو انتخاب کردین؟ دانشجوها انگار سر درددلشان باز شده باشد شروع کردند یکی یکی حرف زدن: «چی میخوندیم؟ رشته ریاضی دیگه چیزی نداره؟! رتبه من به مهندسیها نمیخورد. مهندسیها تمام شد اینو زدم. الان درسهای ما از مال اونها سخت تره... ولی آخرش به اونا میگن مهندس به ما لیسانسه! یکی دیگه گفت: بدبختی! آخرش کارم پیدا نمیشه برای این رشته. من عزا گرفتم بعد از این درسهای سخت کجا کار کنم. فقط باید معلم فیزیک بشی، اونم کو؟!.. یکی از پسرا جوابشو داد: میری یه دوره حسابداری تو این موسسههای آموزشی میبینی، بعد کار حسابداری شرکتا رو میکنی با پایه حقوق لیسانس! یه دختر از ته کلاس گفت: برو بابا من که دیگه کار نمیکنم میخوام شوهر کنم. کلاس از خنده رفت روی هوا... سرها رفت توی گوشیها انگار حرف پسر به گوشیها ربط داشت ولوله شد. یکی دیگه گفت: «پسر عموی من اونجاست... چه زندگیای داره! منم... نگاه پیرمرد از یکی به دیگری میرفت و عبور میکرد. نفسی تازه کرد. معلوم بود میخواهد چیزی بگوید. یکی از دخترها صدایش را از همهمه کلاس بالاتر برد و گفت: بچهها ساکت باشین استاد صحبت کنن. کلاس نگاهش را به لبهای نازک مردِ پیر دوخت. که در ناگهان باز شد و استاد داخل شد. دانشجوها این بار محکمتر برپا دادند و ایستادند. استاد مسیر نگاهش را از بچهها به روی پیرمرد کشاند و با شتاب به سمتش رفت و گفت: بابا جان گفتم پایین منتظر باشید، چرا بالا اومدین؟ بلند شید بریم. ماشین اومده! کلاس نگاههای تعجب زدهشون رو از استاد به پیرمرد حواله کرد. پیرمرد صورتش با لبخندی شکفته شد. سعی کرد از جا بلند شود. دستهای استاد به کمکش شتافتند و تکیه گاهش شدند. استاد پدرش و که گرفت رو به دانشجوها کرد و گفت: سعیدی بیا تمرینها رو حل کن من پدرم و سوار ماشین کنم برگردم. کلاس به احترام قدمهای آرام پیرمرد ایستاده بود. پیرمرد وسط راه ایستاد و به استاد اشاره کرد که صبر کند و گفت: الان میفهمم چرا شبها که به خونه میای این قدر خستهای؟! و نگاه سرزنش آمیزی به کلاس انداخت و ادامه داد: به اینها فیزیک کوانتوم درس نده، یه چیزی بگو که قدر این لحظههای جوونی شونو بدونن، یه چیزی که این کوههای انرژی رو به حرکت دربیاره... این چشمههای خاموش و خروشان کنه.... بعد مکثی کرد و به صورت بچهها چشم دوخت و گفت: شماها کی هستین؟ خودتونو میشناسین که از زندگیتون چی میخواین؟ فکر میکنین همیشه جوون میمونید؟! بچه ها سرشون رو پایین انداختند. پیرمرد روی دست استاد به آرامی بیرون میرفت. کلاس در سکوت پیرمرد و بدرقه کرد...
![](http://www.niloblog.com/images/backlink.gif)
![](http://www.niloblog.com/images/seo.png)