داستان

هرگز اون روزی که دیدمش یادم نمیره...روز بدی داشتم و با خستگی رفتم کمی توی پارک قدم بزنم...که ناخواسته نگاهم افتاد به چند تا دختر با لباسهای رنگ وارنگ. نشسته بودن و با بلند ترین صدای ممکن میخندیدند. اصلا همین صدای بلندشون بود که توجهمو جلب کرد. یه نگاه گذرا و توام با تاسف بهشون انداختم که یه دفعه چشمم افتاد بهش...انگار زمان ایستاد....انگار یه نفر از یه تابلوی نقاشی منحصر به فرد اومده بود و نشسته بود توی پارک درست روبروی من...اون چشمها...چشمهای بسیار زیبا و درشتی داشت...یه برق خاصی توی چشماش بود که آدم رو ناچار به توقف میکرد...نمیدونم چقدر گذشته بود ولی من همچنان بهش خیره مونده بودم....که با صدای جیغ و همراه با اون خنده ی دسته جمعی اونها به خودم اومدم... نگاهی به اطرافم انداختم...و فهمیدم تنها کسی که به اون دختر خیره شده من نیستم! و چه حقیقت غم انگیزی بود این... الان که فکر میکنم یادم میاد تمام مردم حاضر به اون خیره شده بودند...زن و مرد،پیر و جوون...بین اون دختران رنگی پوش اون دختر سرتا پا مشکی پوشیده بود...غم توی نگاهش،پوشش سراسر مشکیش، همراه نشدن با جمع دوستاش درخندیدن و زیبایی منحصر به فردش اون رو از بقیه متمایز کرده بود...باز هم با هول و  استرسی که هرگز تجربه ش نکرده بودم بهش خیره شدم...برای یک لحظه نگاهش رو از مقابلش برداشت و به اطراف نگاهی کرد...خیلی زود متوجه شد خیلی ها دارن نگاهش میکنند...بازهم سرشو انداخت پایین و رفت توی خودش...اینبار زانوهاش رو به بغل گرفت و سرش رو آروم گذاشت روی زانوهاش....این زیبا ترین تصویر غمگینی بود که به عمرم دیده بودم...!

+این متن یه دفعه به ذهنم رسید، شاید ادامش بدم شایدم نه.متکلم داستان هم همونجور که معلومه یه آقاست.

داستان


خرید بک لینک
کپی رابت محفوظ است اخبار ایران و جهان
قدرت گرفته از niloblog