داستان 2

حس میکردم این بی ادبیه که اینجوری بهش زل زدم... رفتم یه گوشه نشستم... چشمامو بستم و ذهنم رو از همه چیز خالی کردم...حالم کمی بهتر شده بود و استرسم کمتر...گوشی موبایلم رو از جیبم درآوردم، یکم منو رو بالا پایین کردم و همزمان زیر چشمی بهش نگاه میکردم...هنوز هم همونجور مغموم بود...دوستای بی فکرش حتی ازش نمیپرسیدند مشکلش چیه...به گفتگوی توام با خنده شون ادامه میدادند...اینجوری که سرش روی زانوش بود اصلا نمیشد قیافشو دید، فقط موهای مشکی براقش که از شالش زده بودند بیرون رو میدیدم...
این روزها همش به این فکر میکنم که من اصلا اهل اینجور نگاه کردن ها نبودم...!
بازهم یه نگاهی به اطرافم انداختم...هنوز هم عده ای بهش نگاه میکردند...حق هم داشتند...هممون حق داشتیم! اصلا حتی کسی شبیه به اون رو هم ندیده بودم... اصلا کسی به این زیبایی به ذهن آدم هم نمیرسید...تصور این زیبایی هم سخت بود...سرش رو آورد بالا.... دلم هُری ریخت...!دلِ من،منی که سی سالم تموم شده بود! دلم ریخت! باورم نمیشد!! انگار در زمان سفر کرده بودم و اون روز یک روز داغ تابستونی بود و من هم بیست ساله بودم! انگار اون اولین عشق نوجوانیم بود...ولی نه...من دیگه سرد و گرم زندگی رو چشیده بودم...من بارها عاشق شده بودم...عشق های همراه با هوس...عشق های عمیق...عشق های غمگین...عشق های دوروزه...همه جور عشقی... ولی الان دیگه بیست ساله نبودم... الان تابستون نبود...من سی ساله ام...اول پاییزه...سوز سردی به صورتم میخوره...ولی بدنم به شدت داغه...حس میکنم توی آتیشم.....همچنان نگاهش میکردم...یه دفعه دیدم قطره کوچیکی از اشک از گوشه ی چشمش لغزید...سریع پاکش کرد...اصلا اگر پاک نمیکرد هم به این راحتی قابل دیدن نبود.... ولی برای منی که با تموم وجود بهش نگاه میکردم حتی سلولهاش هم هویدا بود!با همون یه قطره اشکش حس کردم زندگی تموم شده...دنیا آخر شده... چرا باید چشمهایی به این زیبایی گریه کنند...ای کاش میتونستم به جنگ تمام غمهای دنیا برم و آشوب دلت،همونی که باعث این اشک و غصت شده، رو آروم کنم...
ولی حیف...حیف که با دیدن این همه زیبایی حتی توان راه رفتن هم ازم سلب شده...! 

داستان 2


خرید بک لینک
کپی رابت محفوظ است اخبار ایران و جهان
قدرت گرفته از niloblog