بانویی متأهل و خانه دار هستم . با همسرم مشکلی ندارم و بهترین دوستمه. مشکلم برقراری رابطه با دوستان همجنس هست. من از 12 سالگی به بعد یا به سختی با کسی دوست صمیمی میشدم، یا دوستیمون زود کمرنگ و عادی میشد یا اصلاً از بین میرفت. شاید بخاطر درونگرایی و خجالتی و بیش از حد جدی ( در برابر شوخ ) بودنم. هیچ وقت رفت و آمد خونه به خونه نداشتم با دوستام، جز این چند سال اخیر منتها خیلی معدود. خلاصه الان که بیست وچند سالمه هنوز احساس تنهایی میکنم. و داشتن یه دوست واقعی و صمیمی برام شده عقده. یه حرفایی رو آدم فقط با همجنس خودش دوست داره بزنه. عجیبه اما الان که متأهلم نیاز به ارتباطات قوی تر و عمیقتری دارم. اما...
اگه همون دوستان عادی رو طبقه بندی کنم:
از دوستان دوره دبیرستان؛ با دو نفرشون که ارتباطم چند ساله به صفر رسیده. سومی: خوبه اما عقاید متعصبانهای داره. چهارمی: خودش کلاً گرم نمیگیره و مجرده. پنجمی: از نظر مالی و حتی عرضه و تجربه از من سرتره و جلوش احساس ضعف میکنم و مجرده. ششمی و هفتمی: زیادی باهوشن و از طرفی از وقتی متأهل شدن زیاد تحویلم نمیگیرن. هشتمی: همیشه احساس میکنم خودشو بالاتر از من میدونه و دوسش دارم ولی باهاش راحت نیستم.
در مورد دوستای دوره لیسانس؛ از 6-7 نفر ، اولی: از همه باهاش صمیمیتر شدم و هنوزم صمیمی هستیم، چندبار رفت و آمد داشتیم، از نظر روحی هم نزدیکیم، فقط چند تا مسئله هست: اون زمان که من تو پروسه عقد بودم، ایشون داشت جدا میشد، ضمن اینکه مدتیه پاش به خارج باز شده و خیلی اوقات ایران نیست و از طرفی از نظر سیاسی-اعتقادی هم جدیداً اختلافای زیادی پیدا کردیم. مطلقه بودنش برام مهم نیست اما باعث میشه خب ارتباط خانوادگی نتونیم داشته باشیم زیاد. و خیلی حرفا در مورد زندگیم و خوشبختیم نمیتونم جلوش بزنم. دومی: از همون دوره لیسانس خیلی سربهسرم میذاشت و از شوخیهاش میرنجیدم و نامزدیش هم بهم خورده. سومی: خیلی خوبه اما خونشون خیلی دوره. چهارمی: دوسش دارم اما اولاً خیلی خیلی از من شیطونتره ثانیاً تو ازدواجش به مشکل خورده. پنجمی سرده باهام و وضع مالیشون خیلی بهتر از ماست، ضمن اینکه یه بار خونمون اومده بود همش از مشکل ارتباطاتش با شوهرش میگفت. هفتمی: زیادی خشکهمقدسه، تو شهر ما هم نیستن، دو تا هم بچه داره.
دوستای دوره ارشدم: اولی خونشون نزدیک بود و رفتوآمد زیاد داشتیم اما فقط بخاطر درس خوندن! یا مولودی و روضه دعوت میکرد که من اصلاً خوشم نمیومد، در ضمن خیلی خیلی زیاد مذهبیه و متعصب. بچه هم داره و سنش از من خیلی بیشتره. احساس میکنم نگاهش به من بیشتر ابزاری بوده. دومی خوبه واقعاً. اما مجرده و خودش دوست و رفیق زیاد داره. بازم اختلاف عقیدهام داره باهاش زیاد میشه. هر چی هم مورد معرفی میکنم بهش نمیشه و ضایع میشم. با بقیه ارشدیا ارتباط چندانی ندارم. یک سالی هم هست دانشگاه نمیرم.
دوستای مجازی هم دارم. ولی فقط با یکشون جدیتر ارتباط دارم و در حد خونه رسیده. خیلی دوسش دارم و خیلی همو درک میکنیم و واقعاً به هم نزدیکیم از لحاظ فکری و روحی و شخصیتی. فقط بدیش اینه که اختلاف سنی زیادی با من داره(بیش از 10 سال)، دو تا فرزند بزرگ داره، و رابطهاش با شوهرش خوب نیست و مدام درد دل میکنه. من نمیتونم با ایشون از خوشیهام بگم.
در ضمن الان باردارم و با بچهدار شدن نمیدونم همون دو سه تا دوستی که امکان رفتوآمد باهاش رو دارم( یعنی اولی از لیسانس، اولی از ارشد و اونی که مجازی آشنا شدیم) چی میشن. نگرانم تنهاتر از سابق بشم. چرا هیچ کیس نرمالی نیست که بهترین رفاقت رو باهاش بهم بزنم و بشیم دوستای جون جونی برای سالهای سال؟؟؟
راستی رابطم با مادر و خواهرم هم تعریفی نداره و حتی بده. اصلاً با همجنسای خودم مشکل دارم! با خواهرشوهرم اوکی بودم که از شانس من اونم رفته خارج! تو فامیل هم دختر همسن و همفرهنگ با خودم نداریم دیگه...
راهنمایی بفرمایید لطفاً
موضوعات مرتبط: مسائل زنان ,