نویسنده : نگاه ۲ دیدگاه بازدید : 3,079 تاریخ : ۱۷ مهر ۱۳۹۶
دانلود داستان کوتاه بازگشت به زمین ویژه نگاه دانلود
دانلود داستان کوتاه بازگشت به زمین
در میان درختان انبوه آمازون، جیمز، از طریق دریچهای وارد دنیایی جدید؛ اما آشنا میشود و در این سرزمین…
قسمتی از داستان :
-مامان! بابا! من رفتم! کتانیهای سیاه رنگ کهنهاش را پوشید و بندهایش را داخل آن فرو کرد.
در را بست و به جینی، خواهر کوچکترش گفت: -خواهری من دارم میرم. مراقب مامان و بابا باش. داروی بابا رو به موقع بده، زیادم نذار مامان کار کنه. باشه؟ جینی پانزده ساله چشمکی زد و گفت: -حتماً، مراقبشونم. میتونی با خیال راحت به کارت برسی! جیمز به چشمان خواهرش خیره شد. دروغ چرا؟ به چهره بور و چشمان آبی خواهر مهربانش حسادت میکرد.
هر روز در محل کارش از سوی تام، پسر صاحب کارش به خاطر چهره سیاهش تحقیر میشد.
لبخند آرامش بخشی به جینی زد و از در بیرون رفت. درب چوبی خانهشان قدیمی شده بود
و مطمئناً با ضربه کوچکی فرو میریخت.
دانلود داستان کوتاه بازگشت به زمین
دانلود داستان کوتاه بازگشت به زمین
از کوچه پس کوچههای دهکده عبور کرد تا به نزدیکیهای جنگل رسید.
با دیدن اجتماع کارگران به این نتیجه رسید که طبق معمول دیر کرده است.
اصولاً او آدم وقت شناسی نبود و همیشه، علت این تأخیر را نداشتن ساعت بیان میکرد.
در آن لحظه فقط از عیسی مسیح و مریم مقدس یاری میجست و در دل به درگاه خدا تضرع میکرد
تا تام، او را اخراج نکند. جیمز اصلاً نمیدانست که چرا تام همه کاره است؛
با وجود اینکه پدر او طرف حساب کارگران است. جلو رفت تا چند سطل بردارد؛ اما با صدای تام در جایش خشک شد: -به به! ببینین کی اینجاست! میخواستین دیرتر میومدین جناب جیمز دونگا! جیمز لبخندی زورکی زد. چهقدر از این پسر متکبر تنفر داشت! دستش را مشت کرد تا مبادا به او آسیبی برساند.
در این فقر دادن دیه سنگین تام را کم داشت. با دندانهایی چفت شده گفت: -عذر میخوام جناب. دیگه تکرار نمیشه! تام جلوتر آمد. بوی ادکلن فرانسویاش در بینی جیمز میپیچید؛ مانند همیشه کت و شلوار به تن داشت.
دیروز طوسی رنگ و امروز مشکی. او اصلاً نمی دانست که چرا تام همیشه پیراهن سفید زیر کتش به تن میکند.
اهمیتی هم نداشت؛ اما جیمز در مقابل این پسر جوان با اتیکت زیادی کوچک و حقیر به نظر میرسید.
به خود نگاه کرد. تیشرتی سفید و شلوارکی شش جیب و سبز رنگ تا روی ساق پایش به تن کرده بود.
تیپشان درست مانند ارباب و برده بود و البته در واقعیت دست کمی هم از ارباب و برده نداشتند.
تام دندانهایش را روی هم سایید و گفت: