اشعار حسین منزوی
اشعار زیبای حسین منزوی شاعر و عزل سرای معاصر ایرانی
اشعار زیبای حسین منزوی 1
در تنگ نظر سعه ی صاحب نظری نیست
با شب پرگان – جوهر خورشیدوری نیست
آن را که تجلی است در آیینه ی تاریخ
در شیشه ی ساعت چه غم ار جلوه گری نیست ؟
ره توشیه ی زهر سو نستانیم که ما را
با هر که در این راه سر همسفری نیست
در ما عجبی نیست که جز عیب نبیند
آن را که هنر هیچ به جز بی هنری نیست
اینان همه نو دولت عیش گذرانند
ما دولت عشقیم که دورش سپری نیست
سوزی که درون دل ما می وزد این بار
کولک شبانه است نسیم سحری نیست
اشعار حسین منزوی 2
ابری رسید و آسمانم از تو پر شد
بارانی آمد – آبدانم از تو پر شد
نام تو اول بغض بود و بعد از آن اشک
اول دلم پس دیدگانم از تو پر شد
جان جوان بودی تو و چندان دمیدی
تا قلبت بخت جوانم از تو پر شد
خون نیسیتی تا در تن میرنده گنجی
جانی توو من جاودانم از تو پر شد
چون شیشه می گرداند عشق – از روز اول
تا روز آخر – استکانم از تو پر شد
در باغ خواهش های تن روییدی اما
آنقدر بالیدی که جانم از تو پر شد
پیش گل سرخ تو – برگ زرد من کیست ؟
آه ای بهاری که خزانم از تو پر شد
با هر چه و هر کس تو را تکرار کردم
تا فصل فصل داستانم از تو پر شد
ایینه ها در پیش خورشیدت نشاندم
و آنقدر ماندم تا جهانم از تو پر شد
اشــعار حسین منزوی 3
محبوب من ! بعد از تو گیجم بی قرارم خالی ام منگم
بردار بستی از چه خواهد شد چه خواهم کرد آونگم
سازی غریبم من که در هر پرده ام هر زخمه بنوازد
لحن همایون تو می آید برون از ضرب و آهنگم
تو جرات رو کردن خود را به من بخشیده ای ورنه
ایینه ای پنهان درون خویشتن از وحشت سنگم
صلح است عشق اما اگر پای تو روزی در میان باشد
با چنگ و با دندان برای حفظ تو با هر که می جنگم
خود را به سویت می کشانم گام گام و سنگ سنگ اما
توفان جدا می افکند با یک نهیب از تو به فرسنگم
در اشک و در لبخند و سوک و سور رنگ اصلی ام عشق است
من آسمانم در طلوع و در غروب آبی است پیرنگم
از وقت و روز و فصل عصر و جمعه و پاییز دلتنگند
و بی تو من مانند عصر جمعه ی پاییز دلتنگم
اشعار زیبای حسین منزوی 4
دل من ! باز مثل سابق باش
با همان شور و حال عاشق باش
مهر می ورز و دم غنیمت دان
عشق می باز و با دقایق باش
بشکند تا که کاسه ات را عشق
از میان همه تو لایق باش
خواستی عقل هم اگر باشی
عقل سرخ گل شقایق باش
شور گرداب و کشتی سنگین ؟
نه اگر تخته پاره قایق باش
بار پارو و لنگر و سکان
بفکن و دور از این علایق باش
هیچ باد مخالف اینجا نیست
با همه بادها موافق باش
اشعار زیبای حسین منزوی 5
تقدیر تقویم خود را تماما به خون می کشید
وقتی که رستم تهیگاه سهراب را می درید
بی شک نمی کاست چیزی از ابعاد آن فاجعه
حتی اگر نوشدارو به هنگام خود می رسید
دیگر مصیبت نه در مرگ سهراب بود و نه در زندگیش
وقتی که رستم در ایینه ی چشم فرزند خود را ندید
ایینه ی آتشینی که گر زال در آن پری می فکند
شاید که یک قاف سیمرغ از آفاق آن می پرید
ایینه ای که اگر اشک و خون می ستردی از آن بی گمان
چون مرگ از عشق هم نقشی آنجا می آمد پدید
نقشی از آغاز یک عشق – آمیزه ی اشک و خون ناتمام
یک طرح و پیرنگ از روی و موی مه آلود گردآفرید
سهراب آنروز نه بلکه زان پیش تر کشته شد
آندم که رستم پیاده به شهر سمنگان رسید
و شاید آن شب که در باغ تهمینه تا صبحدم
گل های دوشیزگی چید و با او به چربش چمید
آری بسی پیش تر از سرشتی که سهراب بود
خون وی از دشنه ی سرنوشتش فرو می چکید
ورنه چرا پیرمرد آن نشان غم انگیز را
در مهر سهراب با خود نمی دید و در مهره دید ؟
ورنه به جای تنش های قهر و تپش های خشم
باید که از قلب خود ضربه ی آشتی می شنید
با هیچ قوچ بهشتی نخواهد زدن تاختش
وقتی که تقدیر قربانی خویش را برگزید
اشعار زیبای حسین منزوی 6
ای دور مانده از من ناچار و ناسزاوار
آنسوی پنج خندق – پشت چهار دیوار
ای قصه ی تو و من – چون قصه ی شب و روز
پیوسته در پی هم – اما بدون دیدار
سنگی شده است و با من تندیسوار مانده است
آن روز آخرین وصل – و آن وصل آخرین بار
بوسیدی و دوباره — بوسیدی و دوباره
سیری نمی پذیرفت از بوسه روحت انگار
با هر گلوله یک گل در جان من نشاندی
از بوسه تا که بستی چشم مرا – به رگبار
دانسته بودی انگار – کان روز و هر چه با اوست
از عمر ما ندارد – دیگر نصیب تکرار
آندم که بوسه دادی چشم مرا – نگفتم
چشمم مبوس ای یار – کاین دوری آورد بار ؟
اشعار زیبای حسین منزوی 7
من و تو عشق را گسترده تر خواهیم کرد – آری
که نوع عاشقان از ما تباری تازه خواهد یافت
تو خوب مطلقی – من خوب ها را با تو می سنجم
بدین سان بعد از این خوبی – عیاری تازه خواهد یافت
جهان پیر – این دلگیر هم – با تو – کنار تو
به چشم خسته ام – نقش و نگاری تازه خواهد یافت
حسیــن منــزوی 8
خیال خام پلنگ من – به سوی ماه جهیدن بود
و ماه را ز بلندایش – به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من دل مغرورم پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ماه بلند من ورای دست رسیدن بود
گل شکفته ! خداحافظ – اگرچه لحظه دیدارت
شروع وسوسه ای در من – به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری – موازیان به ناچاری
که هردو باورمان ز آغاز – به یکدگر نرسیدن بود
اگرچه هیچ گل مرده – دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری – مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم – شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغل پیشه – بهانه اش نشنیدن بود
چه سرنوشت غم انگیزی – که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس میبافت ولی به فکر پریدن بود
منبع : shereno.com
مطالب برگزیده...
ما را در سایت مطالب برگزیده دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : جواد رمضانی بازدید : 403 تاريخ : يکشنبه 16 تير 1398 ساعت: 12:44