به چی فکر میکنم؟ به این :
پسره خونه اش از نزدیک ترین روستا سه کیلومتر فاصله داشت! باباش با فروش گاو خرج خونه و خونواده اشو در مياورد. بچه ی یکی از روستاهای فومن بود. درس خون بود و دانشگاه دولتی قبول شد : مکاترونيک - کرمان. همونجا میرفت سر کار، یه مدت رفت سر کار و پول خوبی به دست آورد. با پولش رفت کلاس انگلیسی، سه سال انگلیسی خوند و فول شد و شد مترجم زبان انگلیسی ... زمانهایی که وقتش آزاد بود میرفت ماسوله و واسه توريستا ترجمه میکرد و پول میگرفت. میگفت به زبان آلمانی علاقه دارم، بعد از دو سال که دیدمش گفت "با پولی که از مترجمي در آوردم رفتم کلاس آلمانی و تو دو سال آلمانی رو ياد گرفتم. یه روز که رفته بودم ماسوله و با توريستا صحبت میکردم با یه توریست آلمانی روبه رو شدم و آوردم خونه و بهشون اون شب رو غذا و جا خواب دادم، از قضا توريسته تو رشته مکاترونیک فعالیت داشته و ظاهرا صاحب شرکت بوده، بهم گفت واست دعوت نامه میفرستم بیا اونجا و پیشم کار کن" میگفت دنبال گرفتن ویزام، چند وقت دیگه ميپرم