لیست آرزوها 1
لیست آرزوها 1
من لیستی دارم در ذهنم، لیستی که پر است از آرزوهای کوچکی که در کل طول زندگی ام بهشان دست نیافته ام. از اول کودکی ام به دنبال ماجراجویی بودم . درست وقتی که سه سالم بود هوس رفتن به خانه ی خاله ام کردم . نمی دانم چه چیزی باعث شد که خانه ی خاله ام برایم جذاب باشد و دوست داشته باشم به آنجا بروم . بنابراین در را باز کردم و برای اولین بار به ماجراجویی کودکانه ام دل زدم . آنجا با ماشین فاصله ی زیادی با خانه ی خودمان نداشت حدودا 5 دقیقه، اما پای پیاده 20 دقیقه ای راه بود . من تمام راه را آرام آرام با قدم های سرخوش کودکانه ام می رفتم و در میانه ی راه به ویترین های براق مغازه ها و فروشگاه ها زل می زدم و آدم بزرگ ها را می دیدم که بی تفاوت و با عجله از کنارم می گذرند و هیچ کس متوجه تنها بودن من نمی شد !! هیچ کس با خود نگفت چرا هیچ دستی، دست این کودک را نگرفته؟!
و من هم بی هیچ غصه ای راه تنهایی ام را می رفتم تا اینکه سر کوچه ی منزل خاله ام رسیدم ! میان من و خانه ی خاله تنها یک چهار راه کوچک بود ولی به نظر من یک اتوبان شلوغ و ترسناک بیشتر شبیه بود . یک آن ایستادم و دور و برم را نگاه کردم ... اما خبری از مادر نبود ... هیچ کس نبود تا من را به سمت خانه ی خاله و عبور از آن چهار راه عظیم هدایت کند و من پشیمان از راه آمده به دنبال مادر ناجی ام می گشتم ...
با صورتی خیس از اشک ناگهان چادر آشنایش را دیدم و بی اختیار به دنبالش را افتادم . چادر داخل مسجدی شد که در همان نزدیکی بود و من تمام طول نماز جماعت را پشت سرش منتظر نشستم این بار ولی خوشحال بودم، ناجی ام جلوی چشمم غرق در عبادت بود . نماز و دعا که تمام شد همهمه ای مسجد را در بر گرفت و من در آن شلوغی گیج شدم . چادر برگشت و من دوباره سرتاسر وجودم را وحشت پر کرد او مادرم نبود و من نمی دانستم چرا این بلا سرم آمده و دیگر حس گمشدگی بر من غلبه کرد .
مسجد خالی از آدم شد و من همانطور نشسته بودم تا اینکه خادم خانم مسجد به سراغم آمد و من همراه خرد شدن بغضم گمشدگی ام را فریاد کردم . زن مهربان مرا به آغوشش کشید و دلداری ام داد . نام و نام خانوادگی ام را گفتم از شانس زیادم شماره ی تلفن خانه را حفظ بودم . خب در نتیجه با خانواده ی بیچاره و پریشانم تماس گرفت و خبر پیدا کردن مرا به آنها داد . بعد مرا نشاند سر سفره ی شام خود و فرزندانش و آبگوشتی بس جانانه به خوردم داد و تا سیر هم نشدم بیخیال نشد و در آخر هم مرا خواباند کنار کودکان زیبایش تا کمی آرام بگیرم. بعد از ساعتی عمو و زن عموی نگرانم بالای سرم پدیدار شدند ، از آنجایی که پدرم با حالی خراب بیمارستان به بیمارستان به دنبالم می گشت و مادر بیچاره و گریانم هم حتی نمی توانست سر پا بایستد . زن خادم از من پرسید که آیا عمو و زن عمویم را می شناسم یا نه و بعد تایید شدن هویتشان ، مرا به آنها سپردند . عمویم مرا محکم در آغوش کشید با اولین دربست به سمت خانه رهسپار شدیم . همه ی اینها تنها لحظاتی است که از آن شب به خاطر دارم . بعد آن از شب تمام فامیل تا سالها با خنده از آن روز کذایی یاد می کنند .
کاش می فهمیدند که خانه ی خاله بهانه ای بیش نبود و من تنها به دنبال سرنوشتم بودم ... اگر آن شب من به دنبال چادر نمی رفتم و کلا هوس خانه ی خاله نمی کردم، طبع ماجراجویانه ام برای همیشه سرکوب می شد و من دیگر شاید گنجشک مرده نمی شدم . البته که ماجراجویی من تنها به آن شب خلاصه نشد و نخواهد شد .