ماجرای ملودی و پاپی کوچولو هاپو
ماجرای ملودی و پاپی کوچولو هاپو
شهرام میگه:
تا مدتها از سگ ميترسيدم يا بهتر بگم فلزمون با هم جور نبود...يك روز كه براى كنسرت شهرستان بودم خانمم زنگ زد و گفت كه يه سگ كوچولو كه احتمالا تصادف كرده رو پيدا كرده و پرسيد كه چكارش كنم... جواب دادن سخت بود براى من، گفتم ببرتش دامپزشكى تا ببينيم چى ميشه خلاصه سگ بيچاره لگنش شكسته بود و پاش هم زخم عميقى داشت... من برگشتم و چند روز بعد پاپى خانم هم از دامپزشكى مرخص شدند... البته دامپزشكان معتقد بودند كه سگ يا همون پاپى خانم قربانى حيوان آزارى بوده نه تصادف...
شب اول نميتونستم با خودم كنار بيام كه نگهش دارم ولى وقتى براى خوردن آب بيدار شدم و از كنارش رد شدم صداى تق تق عجيبى رو شنيدم نميدونستم از كجاست .دقت كردم ديدم از طرف جاييه كه پاپى با كلى باند و اتل خوابيده بود... نزديكتر رفتم ديدم كه زبون بسته با وجود درد لگن شكسته و پاى مجروح داره براى تشكر دم تكون ميده... به خودم جرأت دادم و نازش كردم.
چشماى مهربونش، مواظبته شبانه روزيش از خانوادم وقتى كه من سفرم و از همه بيشتر وفاداريش باعث شد كه نظرم در مورد حيوانات بكلى تغيير كنه و از ديدن زجر و آزارشون ، برنجم و زجر بكشم.
در عجبم ازينكه كارهاى ناشايستمان را حيوانى ميناميم در صورتى كه هيچ حيوانى بيش از نياز خود شكار نميكند، تجاوز نميكند، به مال و ناموس ديگرى چشم ندارد، تا جانش در خطر نباشد به كسى حمله نميكند. اينها همان صفاتى نيستند كه ما از انان به عنوان انسانيت ياد ميكنيم ؟؟؟!!
از ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |