به معلمم، محمدرضا شعبانعلی
به معلمم، محمدرضا شعبانعلی
الان قطره های اشک از گونه هایم روان است. می دانسد اشک حاصل از چه؟ اشک نادانی، اشک داشتن معلمی که می فهمی نادانی تو را می داند و به رویت نمی آورد و با اینکه او را علامه ی دهر می دانی ، او خودش را بیسواد می پندارد. البته شاید دارم اغراق می کنم و این ها عین حرف های معلمم نیست اما این ها احساساتی هستند که من از حرفهای شان برداشت کرده ام.
اشک پهنای صورتم را پوشانده چون نمی توانم به خاطر شاگرد تنبل بودنم در متمم برایش کامنت بگذارم و حرف های زیادی در دلم دارم که دوست دارم به او بگویمشان.
می دانی مجمدرضا من آنقدر تو را ندیده دوست دارم و آن قدر جای معلم های معمولی ام را برایم گرفته ای که حتی در خواب هم فکرت رهایم نمی کند. مدتی پیش خواب دیدم که تو را در خیابان در حال کفش خریدن دیده ام و آنقدر ذوق زده شده ام که بدون حرفی تعقیبت می کنم. معلم، تو به کسی مثل من که ادعای باسوادی می کرد، فروتنی رو یاد دادی و حرف هات هرجا که نوشته و گفته بشه ، برام شیرین و چندبار می خونمش تا خوب توی ذهنم حک بشه.
اینا رو اینجا نوشتم تا شاید سال ها بعد این مطلبو بخونی و بدونی که داشن آموزی داشتی که از شدت علاقه به منش و ذهن پربارت می خواست تو آخرین همایشی که تو دانشگاه شهید بهشتی برگزار کردی ، با اینکه به رشته اش هیچ ربطی نداشت شرکت کنه، اما چون استطاعت مالی اش رو نداشت و از قضا دانشجوی خوابگاهی همون دانشگاه هم بود، می خواست بیاد و پشت در سالن همایش بشینه و بعد از تموم شدنش از دور تماشات کنه و صحبت کردنت رو از نزدیک ببینه.
چقدرخوشحالم که باهات آشنا شدم محمدرضا و خوشحالم که یه متممی هستم.
این حرفا اونقدر از ته دلم بود که مطمئنن اگه یه موقع دیگه می نوشتمش ، یه جاهاییش سانسور میشد؛ اما الان واقعا دلم می خواد این نوشته های خامم اینجا ثبت بشه و تو بخونیشون.
و اخر سرم باید بگم که به اندازه همون شرمساری تو برای تو بیابون لخت راه رفتن، من هم از صداکردن اسم کوچیکت خیلی خجل شدم، اما می خواستم صمیمیتم رو حس کنی و اون طور که دوست داری خطاب بشی.
وسلاااااام
++ این نوشته بدون ویرایش و فاقد ارزش ها و اصول اولیه نگارش زبان فارسی است و فقط دل نوشته یک...