هیولای ذهنم وقتی کسیو نمیبینم
هیولای ذهنم وقتی کسیو نمیبینم
ولی هیچ موقع نبوده یا اگرم بوده خیلی کم بوده که وقتی بعد یه مدت با شخص یا فردی دوباره روبروشدم احساس بدی بهم دست بده
ولی فقط فکر میکنم که اون حس بده
برای مثال وقتی ترم تابستانیم تموم شد و دوباره میخواستم از مهر برم دانشگاه مخصوصا جلسه های اول مخصوصا سر کلاس استاد زاعری همش فکر میکردم که ممکنه چه اتفاقی بیوفته و آیا این جلسه درسو از من میپرسه یا نه ؟
ولی دیدم که این فکرا اینچ نتیجه ای برای من در بر نداشت و درسو پرسید و چندان مشکلی هم پیش نیومد ولی تنها کسی که کمی عذاب و سختی کشید خود من بودم چون چن روز اول دانشگاه در یکشنبه ها فکرم این بود که اگه رفتم سر کلاس زاعری ازم درس میپرسه یا نه
ولی خوب یا بعد تموم شد
پس دیگه نباید به این فکر کنم چون کاری بیهوده است
همچنین موقع ورود در مهر همش به این فکر بودم که طرز برخورد دیگران بامن وقتی که ۳ ماهه منو ندیدن چجوریه ؟ اگه خوب بود خوشحال میشدم و اگه بد بود فردای اون روز همش خودمو بیشتر نشون میدادم
دیدم که نشان دادن خودم به دیگران نیز تموم شد و همه چیز به فنا رفت و احتمالا دیگر نیز خیلی از اون بچه های دانشگاهمون رو نمیبینم ولی چهار ترم تلاش کردم تا خودمو بهشون نشون بدم البته برای بارهای اول خیلی به سود من شد مثلا قبلا یخورده خجالتی بودم و این رفتارم باعث شد تا از خجالتی بودن دربیام
بنظرم مهم نیتیه که آدم در دل خودش در این جور مواقع داره
مثلا بعضی مواقع هست که آدم اصلا نیت اینکه وقتی میره توی یه جمعی خودشو از همه بالاتر نشون بده نداره و طبق علایقش همش با دیگران صحبت میکنه و راجع به علم و پیشرفتهایی که کرده یا پیشرفت اونا سوال میکنه و صحبت میکنه ولی اصلا هدفش اینکه به دیگران بگه من از شما بهترم نیست بلکه اینکه که کمی قدرت بیانش رو بهتر کنه و همچنین باعث بشه دیگران از خستگی در بیان و یا روحیه خودش بهتر بشه
اما بعضی موقع ها هم بود که هدفم از صحبت با دیگران همش این بود که خودمو و بار علمیمو به رخ اونها بکشم و خودمو بالاتر از بقیه نشان بدم در حالی که پیامبر اسلام فرمود انسانها همانند سرهای شانه باهم برابرند
پایان