حکایت..
حکایت..
عزراییل نزد موسی امدو گفت عمرت تمام است حضرت موسی گفت به خدایم بگو مهلتی دهدازخدا به عزراییل ندا امد که رهاییش کن عزراییل ناپدیدشد فردای ان روز موسی از جایی عبور میکرددیدپیرمردی مشغول کندن قبر است موسی گفت چه میکنی
پیرمرد گفت جوانی از دنیا رفته قبرش را اماده میکنم که او را به خاک بسپارم موسی گفت بگذار کمکت کنم شروع کرد قبر راکندن وقتی موسی قبر را اماده کردبه پیرمردگفت اگه اجازه دهی اندکی به درون قبر بروم این عادت من است پیرمردقبول کرد موسی به درون قبر دراز کشید یه لحظه خداوند گوشه ای از بهشت را جلو چشمان موسی اورد حضرت موسی چنان خوشحال شدکه بی اختیارگفت خدایاکاش الان دراین جایگاه بودم ولبخندی زد باهمان لبخند عمر حضرت موسی گرفته پیرمرد به روی حضرت موسی خاک ریخت همان شد قبر حضرت موسی وپیرمردکسی نبودجز
"عزراییل"
""وموسی تنهاپیامبری بود که قبرش توسط عزراییل کنده شد"
پیرمرد گفت جوانی از دنیا رفته قبرش را اماده میکنم که او را به خاک بسپارم موسی گفت بگذار کمکت کنم شروع کرد قبر راکندن وقتی موسی قبر را اماده کردبه پیرمردگفت اگه اجازه دهی اندکی به درون قبر بروم این عادت من است پیرمردقبول کرد موسی به درون قبر دراز کشید یه لحظه خداوند گوشه ای از بهشت را جلو چشمان موسی اورد حضرت موسی چنان خوشحال شدکه بی اختیارگفت خدایاکاش الان دراین جایگاه بودم ولبخندی زد باهمان لبخند عمر حضرت موسی گرفته پیرمرد به روی حضرت موسی خاک ریخت همان شد قبر حضرت موسی وپیرمردکسی نبودجز
"عزراییل"
""وموسی تنهاپیامبری بود که قبرش توسط عزراییل کنده شد"
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |