در انتهای جوانی...
در انتهای جوانی...
یکیشون اونقدری به من محبت داشت که یادش بود ماهها پیش بهش گفتم " من عاشق تی شرتم". یکی دیگه شون اونقدری دوست خوبی بود که تولدم رو برام برگزار کرد و هدیه ای که خودش - خودشون البته :دی - بهم داد رو با نهایت ذوق و قریحه در عین تفاوت انتخاب کرده بود، چیزی که میدونست خودم هیچوقت سلیقه خریدنش رو ندارم .. جا تزییانتی (یا همچین اسمهایی!!!). اون یکی اینقدر قدیمی، صمیمی و دوست بود که بدونه "این که تَه سلینجر رو درآورده، دکتروف هم دوست داشت، بذار دکتروف بدم" یا بدونه "دکتر صدر رو دوست دارم"... و آخری، فراتر از پسر خاله، فراتر از رفیق، فراتر از دوست و فراتر از مَرد... فکر میکنید اون گوشی رو چه کسی میتونه داده باشه جز مهدی؟ (لینک و لینک و حتی لینک!)
پ.ن 1: بیست و هشت سالگی... باور کنید اصلا خوب نیست... اصلا!
پ.ن 2: در دروازه ی سی سالگی!
پ.ن 3: گوشی خفن داشتن چه حس قوی و خوبیه! به به!!! دمت گرم مهدی! :دی
پ.ن 4: میدونم دارید چشماتون رو تنگ میکنید مدل گوشی رو حدس بزنید، معرفی میکنم، احمر جونیور!
پ.ن 5: البته اون بالا یه بار لینک دادم، ولی اگه ندیدید، احمر اینه!
پ.ن 6: و البته ممنون از همه ی دوستان، آشنایان، همراهان، بستگان و حتی غریبه هایی که از سر عشق، علاقه، محبت، دوستی، ادب جَوگیری و حتی رنگ جماعت بودن، تولدم رو بهم تبریک گفتن و به یادم بودن! :دی