فرایند گشنگی!
فرایند گشنگی!
یه روندی تو زندگیه منه که همیشه گشنمه! :|
بدین صورت که صبح به مادرجان میگم صبحونه بِم بده بخورم میگه"واااااااااااای پاشو برو تو یخچال پنیر هست تخم مرغم هست هرچی دوست داری بخور! آوردن نداره که!!!"
میگم "مامان ناهار نمیاری؟گشنمه ها!" میگه"والا من شدم نوکر تو و بابات!ناهار بیار.شام بیار.کوفت بیار.زهرمار بیار." اینجا من و بابا میفهمیم که باید به سکوت و گشنگیمون ادامه بدیم و منتظر باشیم مادر جان پیامای واتساپشو بطور کامل بخونه و بعد ناهار بیاره!
میگم "مامان شام بیار که از گشنگی دارم میغشم" میگه"شام مال دشمنه چیه اینموقع شب شام بخوری والا!"
جینگیلی پینگیلی جاتِ یخچالو(!) ۹۰ درصدشو من میخورم.بعد مامان مثلا بعد یکی دوماه میره سراغشون میبینه چیزی ازش نمونده میگه"بترکی الهی.همشو کوفت کردی؟واااااای هیچیشو برای من و بابات نزاشتی؟واااااای اندازه گاو میخوری!"
بعد دوباره برای یخچال جینگیلی پینگیلی میخرهایندفعه سعی میکنم هیچیشو نخورم و واقعا هم نمیخورم! تا اینکه خراب میشن! مامان جینگیلیا رو میاره بیرون تا بریزه دور که میگم"خودتون که نمیخورین،منم میخورم زورتون میاد:| بعد میگین نخور چقدر میخوری الان دلتون خنک شد من نخوردم خراب شد؟!" مامان در اینجا میگه"من؟من؟من گفتم نخور؟!!!!حرف میزاری تو دهن آدم۰_۰ "
+خلاصه منم کلا از خوردن زده شدم! نه ناهار و نه شام میخورم! بعد یهو همشو تو وعده صبحانه با تخم مرغایی که بابا میپزه جبران میکنم:|
++جینگیلی پینگیلی جات هرچیزی میتونه باشه!میوه،شیرینی،شکلات،سبزیجات،ته مونده فست فود!،و و و!