نقطه ها
نقطه ها
دلم می خواست هزار تا دوست داشتم بین حیوانات . بین همین ماهی ها و خرچنگ ها و مرغ ها . کاش با همه شان آنقدر دوست بودم که الان دور و اطرافم را ول نمی کردند بروند خانه های خودشان . ماهی ها گم بشوند آن پایین و مرغ ها پرواز کنند آن دورها . کاش زبان شان را بلد بودم و صداشان می کردم . کاش بلد بودم با یک تکه آینه با همه دنیا با ستاره ها و ماه ها حرف بزنم . کاش با یک چراغ قوه کوچک می توانستم پیام بفرستم به همه آن هایی که توی کشتی ها دارند در فاصله ی دوری از این جا می گذرند . همان ها که خم شده اند و دست گرفته اند به نرده های عرشه و دارند دریا و دور ها را نگاه می کنند و شاید تو فکر بچه ، برادر ، خواهر یا مادر یا زن شان هستند . روشن خاموش می کردم چراغم را نقطه خط . خط خط خطخ . نقطه خط نقطه خط نقطه نقطه نقطه نقطه نقطه ... یعنی کمک کنید . ما این جا وسط آب گیر افتاده ایم ...
بهارصفری