..................
به پرواز
شك كرده بودم
به هنگامي كه شانه هايم
از توان سنگين بال
خميده بود،
و در پاكبازي معصومانه گرگ وميش
شبكور گرسنه چشم حريص
بال مي زد.
به پرواز شك كرده بودم من.
***
سحرگاهان
سحر شيري رنگي ِ نام بزرگ
در تجلي بود.
با مريمي كه مي شكفت گفتم«شوق ديدار خدايت هست؟»
بي كه به پاسخ آوائي بر آورد
خسته گي باز زادن را
به خوابي سنگين
فروشد
همچنان
كه تجلي ساحرانه نام بزرگ؛
و شك
بر شانه هاي خميده ام
جاي نشين ِ سنگيني ِ توانمند
بالي شد
كه ديگر بارش
به پرواز
احساس نيازي
نبود.
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |