باید که در خود قی کنم،بالا بیارم...
باید که در خود قی کنم،بالا بیارم...
یه طرف ایمانم بود،
یه طرف احساسم...
ایمانم می گفت حانیه،تمومش کن،تمومش کن،
احساسم می گفت این اتفاق قشنگ زندگیته،
احساسم می گفت:
صداش...
صداش...
صداش...
تموم شد،ینی تمومش کردم ولی هیچوقت واسم تموم نشده بود،
مخصوصا تو فکرم...
ولی اون شب تموم شد...
مردم و تموم شد...
ولی،بهتر که تموم شد...
دعامون کنید:)
یاعلی...
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |