من و غم و خواجه شیراز
من و غم و خواجه شیراز
«غم دل چند توان خورد که ایام نماند، گو نه دل باش و نه ایام چه خواهد بودن»
خیلی مردی به خدا ... حرف نمی زنی که؛ انگار دل آدم رو می خونی خط به خط ...
«مرغ کم حوصله را گو غم خود خور که بر او، رحم آن کس که نهد دام چه خواهد بودن»
یکی نیست اینو به من بگه!
«وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم، که در طریقت ما کافریست رنجیدن»
با همین حرفا خرم کردی که مهر خریت تا ابد خورده رو پیشونیم دیگه! ناموسن چی می شد راستشو می گفتی؟ من و تو کجامون خوشه آخه؟
«به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه، کشش چو نبود از آن سو، چه سود کوشیدن»
حکایت آب تو هاون کوبیدنای منه دیگه! با این فرق که من بیشتر به نبود رحمت واثقم تا بودنش!
پ.ن: خدا رو شکر که تو رو هیچی و هیشکی نمی تونه ازم بگیره حافظ ...
پ.ن: نمی دونم چطوریه که ملت فکر می کنن غیر محتمل ترین کسی که ممکنه از مسائل سر در بیاره خواجه حافظ شیرازه، اتفاقن اون تنها کسیه که بی برو برگرد خبردار میشه ...