...
...
به نام خدا
این چند وقت خیلی خسته شده بودم ...
خسته از شرایطی که بهتر نمیشه ...
خسته از انتظار بهبودی که بی گمان حاصل نمی شه ...
خسته از تقدیر ...
خسته از سرنوشتی که رقم خورده ...
خسته از دلهره آینده ....
خسته بودم ...
بی نهایت خسته ...
ولی فهمیدم سرنوشت خودم دست خودمه...
اما این خستگی فقط واسه خاطر رفتار ادما بود...
نمیخوام ادعا کنم ولی هیچوقت بد کسی نخواستم و نمیخوام ...
اما بعضی از ادما لیاقت هیچی ندارند حتی لیاقت حرف زدن...
نمیدونم چه معجزه ای شد که الان خوب شدم
ولی میدونم دلیل اصلیش اعتکافه و خدایی که منو دعوت کرد ...
تا الان همه ادما واسم ارزش داشتند تک تکشون ...
ولی دیگه میخوام کسی برام مهم نباشه ... من راه خودم میرم ...
دیگران هم راه خودشون میرند...
نمیدونم میتونم یا ن ولی ادمای الان حتی ظرفیت کمک کردن هم ندارند
البته شاید منم کارام خالصا برا خدا نبوده که همچین احساسی کردم
ولی بالاخره ادم از خیلی چیزا دلش میگیره ...
بیخیال شرمنده زیاد نوشتم
یا علی