سرگردون
سرگردون
دل خوشی ازش ندارم حتی نمیخوام زیاد نزدیکش باشم حساسم میکنه ن اینکه خودش هم بخوادا ناخواسته حساس میشم به حرکاتش! دیگه دوستیم با خودش برام مهم نیس! آقاموشه دلیل حساسیتمه! دیشب منو بزور نگه داشت باهم حرف بزنیم و خوش بگذرونیم اما همش پای سیستم بود یا اینور اونور انقد حوصله م سر رفته بود که پیشنهاد دادم لااقل فیلم نگاه کنیم اونم فیلمی که دیده بودم و دوستش نداشتم! اما برا ناراحت نشدنش گفتم منم ندیدم که فکر نکنه بهم بد میگذره! یهو یادم به امتحانش افتاد گفتم امتحانت چندمه گفت 25 گفتم پس فرداس که! مثل برق از جاش پرید! حواس پرت شده!
به زور گفتم برو بخون و خودم هم کله میکردم تو گوشی! هنوزم نفهمیدم چرا خواست بمونم؟! که مثلاً کدورتمو پاک کنه؟ یا چمیدونم بگه که فراموش کرده؟! چرا این شکلی شدم من؟
متظاهر شدنم اصن مهم نی اما اینکه نمیتونم ببخشمش! تو دلم همش میگم دروغگو همش میگم باورش نکن الان هم معلوم نی چرا تورو سمت خودش نگه داشته! منفعت طلبه باورش نکن!
دلم سنگ شده دربرابرش! فقط به حرفاش و بی خبر نشون دادن خودش در برابر من خنده م میگیره! تو دلم برا خودم زار میزنم که همه فکر میکنن چقد زرنگن که منو بازی میدن!
اما هنوزم خیلی چیزارو نمیدونم! بزار بازی بدن بزار دل اینم خوش باشه که چقد زرنگه!
آدم تنها تنها ميمونه حتی اگر بخواد هم نمیتونه از تنهایی نجات پیدا کنه!
تو ی پرتگاه هستم و دارم ازش سقوط میکنم! کی و کجا به تهش میرسم ی سال دیگه دو سال دیگه ده سال دیگه و... شایدم همین فردا!
ن آرزوی مرگ ندارم اما خب آخرش همینه دیگه!
دلم برا هیچی دیگه تنگ نشده اینبار!
حقیقت انقد کثیفه که حالمو داره بهم میزنه!