یک روز تعطیل
یک روز تعطیل
امروز جمعه مثل تمام روزهای تعطیل با صدای افتادن ظرف ها در وسط آشپزخونه از خواب بیدار شدم چند دقیقه ای رودر رخت خواب غلت زدم تا به طور کامل لود شدم. بعد از اینکه رخت خوابمو مرتب کردم به سمت آشپزخونه رفتم تا چیزی برای خوردن آماده کنم. که دیدم مامانم صبحانه رو آماده کرده و منتظر من هستند.صبحانه در روزهای تعطیل کنار خانواده واقعاً میچسبه!
بعد از خوردن صبحانه در جمع کردن ظرف ها به مامانم کمک کردم.
بعد از تموم شدن کارمون تصمیم گرفتیم که یه روز تعطیل رو بیرون از خونه سپری کنیم.
خواهر بزرگترم هم با همسر و دخترش همراه ما اومدن.
به سمت دارآباد راه افتادیم هوا خیلی خوب بود نه سرد بود نه گرم. خانواده های زیادی اونجا بودن و خیلی خلوت نبود. کنار آب یه جا برای نشستن پیدا کردیم و وسایلمونوپهن کردیم. مامانم همه چیز برداشه بود از تجهیزات ناهار گرفته تا تجهیزات بعد ناهار!
در کل تفریح خوبی بود وخوش گذشت از همه مهم تر از هوای تمیز و خوب نهایت استفاده رو کردیم.بعد از ناهار چای ذغالی رو که بابا زحمتشو کشیده بود خوردیم .مامانم پیشنهاد کرد که یه کم زود تر راه بیفتیم که یه سر بهشت زهرا بر سر مزار اموات بریم .آخه ما اکثراًعصر های جمعه یا پنجشنبه یه سریبه اموات میزنیم. با قبول کردن پیشنهاد مامان کم کم آماده رفتن شدیم. وارد بهشت زهرا شدیم.رفتیم پیش بابابزرگم. بابابزرگم تو قطعه های قدیمی دفن شده.قطعه های قدیمی آرامش خاصی داره و من خیلی انجارو دوست دارم . برخلاف همیشه که مدت بیشتری رو اونجا میموندیم زودتر حرکت کردیم به سمت خونه چون همگی خسته از تفریح برگشته بودیم و باید صبح زود بیدار میشدیم برای رفتن به سر کار. صبح شنبه!!! چقدر دردناک!!!
امروز یکی از روزهای زندگی من بود که کنارخانواده بودم و این لحظات از هر چیزی برای من با ارزش تره.