بازسازی شخصیت بیمار روانی بارفتار تخصصی توسط یک روانپزشک بانو
بازسازی شخصیت بیمار روانی بارفتار تخصصی توسط یک روانپزشک بانو
هوا گرم بود و من تونیـک نازک کرم قهوه ای با طرح های مختلف شاد و شلوار جین تنگ پوشیده بودم و تونیک نازکم و برجستگی های بـدنم بـویژه با نپوشـیدن کرست جلـب تـوجه عده ای را کرده بود ولی من غرق در دنیای خودم بودم.
نیم ساعتی نگذشته بود که من احساس کردم از صـندلی پشت دسـتی، کنار سیـنه های مـن را لمس می کند. ناگه جا خوردم و رویم رو به صندلی پشت برگرداندم ولی آن مرد خود را به کوچه علی چپ زده بود و تظاهر به خواب عمیق…..
دیگر حرفی نزدم و بی اعتنا شدم.
اما دقایقی بعد دوباره همان دست آرام آرام به سمت زیر بغل نرم و گوشت آلود من آمد و من را لمس کرد.
باز وقتی من به سمت او برگشتم دیدم که این بار تظاهر او به خواب عمیق تر شده طوری که صدای خرو پوف اش هم به گوش می رسید.
اینجا بود که نتوانستم بی اعتنا بشوم و در حالی که آرام دستم را بر روی صندلی گذاشتم
گفتم: “آقااااا! آقااااا!!!”
نه عکس العملی از او دیده نشد.
– آقااااا! آقااااا!!! با شما هستم….
و کمی محکم تر به صندلی عقب زدم
– هاااا هاااااا خانم چی شده؟؟؟!!!
– آقا می توانم از شما خواهش کنم این حرفی را که می خواهید با دستتان بزنید با زبانتان به من بزنید ممنون تان می شوم.
با شنیدن این جملات مرد به شدت شرمگین شد و حرفی نزد و تا مقصدمان به سمت تهران هیچ عکس العملی از خود نشان نداد.
بعد از رسیدن مان به تهران و گرفتن ساکم از راننده تا خواستم راه بیفتم، دیدم همان مرد هیجان زده به سمتم آمد و گفت: “خاااانم!!! می تونم چند لحظه ای با شما صحبت کنم؟”
گفتم: ” نه! شما آقا دو بار به من تعرض کردید و هنوز خیلی مشکل در برخورد با زنان دارید.”
– میدونم! ولی اجازه بدید با شما صحبت کنم نمیدونی چقدر آن جمله شما من را متاثر کرد تا حالا هیچ زنی با من اینطور رفتار نکرده. واقعا دوست دارم کمی با شما صحبت کنم… حداقل اجازه بدید من ساکتان را بردارم؟
– خیلی خوب باشه! بگیر این هم ساک من! شما می تونید من را تا اتوبوس های BRT همراهی ام کنید.
– واااااای ممنوووون نمیدونم چطور از شما معذرت خواهی کنم نمیدونم؟؟ نمیدونم!! از همان لحظه که شما اون جمله را گفتید من خیلی به فکر فرو رفتم و آنقدر شرمگین شدم که حد نداره!!!
– خب دیگه لازم نیست اینقدر عذاب وجدان داشته باشی! دستی زدی و حالا تمام شد و من هنوز زنده ام و اتفاق مهمی هم نیفتاده! زیاد خودت را سرزنش نکن! متاسفانه در جامعه بیمار ما یک زن و مرد نمی توانند یک گفتگوی صحیح و سالمی با هم داشته باشند و تو هم بافته ای از این تافته هستی ولی باید سعی کنی خودت را از این سیستم بیمار بیرون بکشی و روابط خوب و سازنده و پرنشاطی با همه داشته باشی که هم برای خودت و هم برای دیگران لذت بخش باشد.
– خدای من شما چقدر خوب و قشنگ حرف می زنید شغل شما چیه؟
– من اسمم پگاه و شغلم پزشکی است و در زمینه روان درمانی کار می کنم. الان هم چند ماهی است به ایران آمدم و می خواهم اینجا کار کنم تا کی و تا کجا موفق خواهم بود آینده نشان خواهد داد. در حال حاضر هم به دنبال یک مطب و تامین معاش اولیه زندگی ام هستم.
– به به!! چه خوب! من هم اسمم طاهر است و در یک شرکت حمل و نقل تجارتی در سعادت آباد کار می کنم. خانم دکتر بذارید اینم بگم ما 70 میلیون بیمار روانی داریم. من هم یکی از آنها هستم. وقتی مطب تان باز شد من میخوام اولین مریض شما باشم نمی دانید چقدر مشکلات روحی روانی دارم. من اهل ماکو و ترکم و از یک خانواده با 9 برادر و خواهر با کلی مشکلات و خیلی کمبودها بخصوص کمبودهای فرهنگی ام. من، من اصلا نمیدونم چی شد که من با شما چنین کاری کردم اصلا دست خودم نبود آخه چراااا؟ چرا باید چنین رفتاری از من سر بزنه؟
– خب، دیگه حرفش را نزن و زیاد هم بهش فکر نکن! یک رفتار کوچکی بود که از همه ما انسانها ممکن است به انواع و اشکال مختلف سر بزند. احساس گناه تو حالا از خود آن حرکت بزرگترست…. راستی اگر دوست داری شماره تلفن من را بگیر و هروقت دوست داشتی با من تماس بگیر!!
– یعنی من می تونم دوباره با شما تماس بگیرم و شما رو ببنیم؟؟؟!!!
– آاااخ چی میگی معلومه! من شاهزاده و پرنسس نیستم. من یک فرد کاملا معمولی و عادی ام با تمام نیازهایم به تک تک شما انسان ها. تو هم می توانی در یک سری برنامه های ما مثل پیاده روی، ملاقات های عمومی و جمع های دوستانم و غیره شرکت کنی…
بعد از کوتاه زمانی، من نزدیک اتوبوس های BRT با طاهر دست دادم و از او جدا شدم اما 20 دقیقه بعد که به مقصدم در پل چوبی رسیده بود باز من چشمم به او افتاد که در جایگاه پیاده شدن ماست و منتظره من ایستاده است.
– اجازه میدید خانم دکتر من ساکتون رو بگیرم آخه با خود فکر کردم تا فرصت است از وجود شما استفاده کنم.
– باشه اشکال نداره تو می تونی تا 500 متر من را به خونه دوستم همراهی کنی من هم از تو ممنونم که ساکم را حمل می کنی.
در این فاصله طاهر از بعضی مسائل خود برایم حرف زد و بعد ربع ساعتی صمیمانه و خوشحال از من جدا شد.
دیگر طاهر هر از چند گاهی به من زنگ می زد و حالم را می پرسید و اینکه آیا خدمتی می تواند برایم انجام دهد و …
یک بار هم که عازم مشهد بودم طاهر من را در فرودگاه ملاقات کرد و برایم نوشیدنی و ساندویچ گرفت و تا وقت پروازم با من از زندگی اش تعریف کرد…
بدین ترتیب طاهر دیگر جزو دوستانم شده بود و من هم سعی می کردم او را با دیگران آشنا کنم هر چند برای بعضی از اطرافیانم پذیرش او چندان آسان نبود اما همین ماجرا بحث های خوبی را در جمع های ما موجب شده بود.
طرفدارن و دوستان طاهر به مرور زیاد شده بودند.
یک بار نیز که ما با هم به اتفاق برای دیدار از مادربزرگم خانه سالمندان در میرداماد رفتیم، او متاثر از جو آنجا و برخوردها و رابطه گرم من با سالمندان، این دیدارها را برای خود برنامه روتینی کرد که حتی در نبود من هم آنجا برود.
خوشحالتر از همه برای من تداوم رابطه صمیمانه و راحت طاهر در آنجا با معصومه، یکی از از پرستاران آنجا و دوستان خوب من بود. رابطه انسانی و لذت بخش با پایه های یک فرهنگ نوین برای طاهر!
و من از این روابط و اساسا حضور طاهر در کنارمان بسیار راضی بودم