ماه رمضان...
ماه رمضان...
به هرحال سحری برنج و مرغ درست کردم،برنج رو خاموش کردم اما خورش هنوز روی گاز،جرات ندارم بخوابم،میترسم خواب بمونم و سینا بدون سحری روزه بگیره، روزای طولانی اونم سر کار .چه شود....
کیان،امروز هم واسه مهد رفتن اذیت کرد، تا دم مهد خوب بود، کفشاشو در اوردم،رفت سوار تاب بشه من خداحافظی کردم،یهو فهمید چه خبره، دوباره گریه و نرو و بمون و ....
یه ربع وایسادم و یواشکی اومدم بیرون. از طرفی ناراحت میشم و دلم میسوزه،از طرفیم دوست ندارم وابسته باشه و نتونه از پس خودش بر بیاد. مربیش میگفت بذار بیاد اگه نیاریش دیگه واینمیسه.
من خودم هیلی به مامانم وابستم و گاهی واقعا اذیت میشم. نمیخوام کیان مثل خودم بشه. امشب گذاشتیمش خونه مادر سینا و رفتیم خرید، خیابونا شلوغ و پرترافیک. دیر رسیدیم، وقتی اومدیم کیان بدوبدو اومد سمتم،بغلش کردم،تندتند بوسم میکرد. واقعا لذت بخش بود.
خمیازه هام شروع شد، خوبه برم سینا رو بیدار کنم سحری بخوره خودمم برم لالا.
پیشاپیش نماز و روزه هاتون قبول...