قیمت معجزه!
قیمت معجزه!
سارا با ناراحتیبه اتاقش رفت و از زیر تخت، قلککوچکش را بیرون آورد. قلک قلک را شکست... سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد...《فقط پنج دلار!》
بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند، ولی داروساز سرش به مشتریان گرم بود، بالاخره سارا حوصله اش سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت!
داروساز جاخورد و گفت: چی می خوای؟
دخترک جواب داد: برادرم مریضه، می خوام براش《معجزه》بخرم، قیمتش چنده؟
داروساز با تعجب پرسید چه بخری عزیزم؟!
دخترک توضیح داد: برادر کوچولوم چیزی توی سرش رفته و بابام میگه فقط معجزه میتونه اون رو نجات بده. من هم می خوام براش معجزه بخرم. داروساز گفت: متاسفم دختر جان، ما اینجا معجزه نمی فروشیم!
چشم دخترک پر از اشک شد و گفت: شمارو به خدا، برادرم خیلی مریضه و بابام پول نداره و این تمام پول منه. من از کجا می تونم معجزه بخرم؟؟؟
مردی که گوشه ای ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت جلو آمد و از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟
دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب!! فکر کنم این پول برای خرید معجزه کافی باشه. بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: غصه نخور عزیزم، من می خوام برادر و والدینت را ببینم؛ فکر کنم معجزه برادرت پیش من باشه...
آن مرد،《دکتر آرمسترانگ》، فوق تخصص مغز و اعصاب در شهر شیکاگو بود.
فردای آن روز، عمل روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.
پس از جراحی، پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم. نجات پسرم یک معجزه واقعی بود؛ می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی، چقدر باید پرداخت کنم؟
دکتر با آرامش لبخندی زد و گفت: هزینه عمل《5دلار》می شد که قبلا پرداخت شده!