قطعه های ماندگار از کتاب
قطعه های ماندگار از کتاب
ترس از نداری و فقر از دیوارها و درزهای خانه نشت می کرد، گاهی فقط یک روز در میان غذا می خوردیم. در خانواده ی ما همیشه همه عجله داشتند، حتی برای توالت رفتن، به طوری که من وقت تمیز کردن خودم را نداشتم و پدرم می گفت که بو می دهم و آینده ای به غیر از گوه برایم تصور نمی کرد!!... و یا روزی نبود که گریه نکنم، بیشتر سیلی دریافت می کردم تا لبخند، جایمان تنگ بود و اغلب سرو صدای عشق بازی شان را می شنیدم، در مدرسه چیزی یاد نمی گرفتم و خودم هم بیش از پیش ناامید می شدم....
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |