خدایا این همان کاشانۀ ماست؟
خدایا این همان کاشانۀ ماست؟
در گذشتههای نهچندان دور گلافشان ساکنان بیشتری داشت. بیش از صد دانشآموز در دبستانِ حقیقتِ گلافشان درس میخواندند. متأسفانه روز به روز دارد از جمعیّت گلافشان کاسته میشود. دبستان حقیقت هم دیگر دانشآموز ندارد. وقتی پدر و مادر به رحمت خدا میروند، درِ آن خانه بسته میشود و چراغ آن خاموش. اگر امروز در کوچههای گلافشان گشت و گذار کنی، خانههایی را میبینی که تا چند سال پیش هفت هشت نفر در آن زندگی میکردند؛ صدای گریۀ بچّه به گوش میرسید. دیگر آن خانه خاموش شد. تار عنکبوت بر در و دیوارش تنیدهاست و غروبها تنها زوزۀ شغالان از آن به گوش میرسد. آنهمه شور و نشاط کجا رفت؟
مگر دیروز روز مادر نبود؟ چرا فرزندان به یاد گذشتهها نیامدند چراغ خانۀ پدری را روشنکنند؟ چرا موقع دید و بازدیدهای نوروزی قفل بزرگی بر روی بعضی خانهها میبینی؟ همین دیروز یکی از نزدیکان برای من تعریف کرد که مادر بزرگِ خدا بیامرزد خود را در خواب دید و به او گفت: چرا موقع عید نوروز به من سر نزدی؟ حق با مادربزرگ بود. شما خودتان قضاوتکنید، چهقدر زیبا بود اگر فرزندان به یاد پدر و مادر میآمدند سفرۀ نوروزی را در خانۀ پدری پهن میکردند و به اصطلاح درِ خانه را باز میکردند و مردم هم مثل گذشتهها برای تبریک عید به آن جا سر میزدند. هم خدا خوشحال میشد و هم روح پدر و مادر شاد.