می گویند نمی آیی....
می گویند نمی آیی....
ساعت مدت هاست که از نیمه شب زندگی گذشته است
و ارقامی که سالهای عمر را نشان می دهند
در تجربه ی سراشیبی سفر بازگشتند
می گویند تو از اولش هم خیال آمدن نداشتی
اما من به ساعت زمان چشم می دوزم
تو فقط قدری دیر کرده ای ... ! همین
اما تهمت هرگز نیامدن هیچگاه به معصومیت چشمان ناز تو وارد نیست
در چهره ی تو فقط یک خبر است ... آن هم به من رسیدن
ساعت از ...
نه ... ! تو فقط قدری دیر کرده ای ...
ساعت از شب و نیمه شب و خیلی وقت های دیگر زندگی گذشته است
و جز شمع چشمان من اینجا هیچ چیزی روشن نیست
همه فانوس ها را خاموش کرده اند
اما من یقین و ایمان دارم که می آیی
تو فقط قدری دیر کرده ای ...
و ارقامی که سالهای عمر را نشان می دهند
در تجربه ی سراشیبی سفر بازگشتند
می گویند تو از اولش هم خیال آمدن نداشتی
اما من به ساعت زمان چشم می دوزم
تو فقط قدری دیر کرده ای ... ! همین
اما تهمت هرگز نیامدن هیچگاه به معصومیت چشمان ناز تو وارد نیست
در چهره ی تو فقط یک خبر است ... آن هم به من رسیدن
ساعت از ...
نه ... ! تو فقط قدری دیر کرده ای ...
ساعت از شب و نیمه شب و خیلی وقت های دیگر زندگی گذشته است
و جز شمع چشمان من اینجا هیچ چیزی روشن نیست
همه فانوس ها را خاموش کرده اند
اما من یقین و ایمان دارم که می آیی
تو فقط قدری دیر کرده ای ...
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |