یه عزیزی کامنت داده بود قدر شوهرتو بدون...همیشه عیب از مردا نیس...شما درسا میگین عیب از من بود زمانیکه جواب مثبت دادم به مردی که نه خونه داشت ن ماشین نه سرمایه نه سربازی رفته بود...خودشم اهل ی شهر دیگ بود با هفتصد کیلومتر فاصله از تهران...با وحود شرایط سختم قبول کردم چون حس کردم میتونه مردم باشه پشتم باشه...روزای اول نامزدی خیلی شیک سپری شد...تا گذشت و گذشت...هه فهنیدم با یه نفر ازدواج نکردم با شوهرم ازدواج نکردم با مامانش عروسی کردم.حرفایی میشنیدم که هبچ وقت ازشوت نمیگذرم.هیچوقت....مادرش میگفت ز نزن بهش ز نمیزد...بهش گفتم بیا درستش میکنم...گریه میکردم...گفت منتظر زنگم نباش...هه جالبه بار دومش بود دیگ بهم ز نزد یکبارم دفعه ی قبلش بود نردیک دوهفته هیچ خبری ازم نگرفت چون خودش توهین کرد به منو مادرم...مادرش گفته بود بهش زنگ نمیزنی تا تکلیفش روشن شه ....هه مادر خودم ازین کلمه خندم میگیره.من پدرم چهارسالو نیمه مریصن با بدبختی جهیزیه گرفتم به هزار نفر رو زدم...بابام با سختی پولشو فراهم کرد...اخرش که باهاش حرف زدم بیاد برای حمل بار از تهران ب شهرستان گفتم دو سه روز بیاد کمک پدرم مریصه مرد نداریم....نمیخوام ب کسی رو بندازم...بیا کارارو ردیف کنیم...هه جالبه مامانباباش نزاشتن ب مامانش گفتم مامان جانشما که میدونی بابا مریصه نه تنها باباش که رفیق سی ساله ی بابامه نیومد نزاشتن اونم بیاد برای کمک سر همین...هرچی دلشونخواست تو گوش پسرشون خوندن پشت من...سر هیچی گفت دیگه منتطر زنگمنباش...مناماده با جهیزیه ی اماده بار اماده تمام سرویس چوبمو یخچالمو پس دادم که جی مامان باباش نزاشتن بیاد...همهجاش فکرمیکردنجزخودش...همیشهمیگفت ازتراصیم دنیا به کنار تو به کنار...نمیزارم حتی خانواده هازندگیمونو تهدید کنن...حالتب اینجا ک رسید مامان جونش گفتنمیری اونم نیومد جالبه تو بغل ادم یه حرفی میزنن پیش مامان باباشون خانمشونو لهمیکنن...امان از دست هرجی نامرده...به منمیگفتمرسی که تو بی پولی درکم میکنی مرسی از انرژی مثبتت...تو که هستی همین بسه...حالا فاطمه موند دست تنها تو تهران با یه عالمه وسیله و جهیزیه و پدر مریض...بلافاصله بعد قهرمون حلقشم دراورد...حرفایی میزد که باورمنمیشد این همون ادمه...فوش...دروغ....پدر مریصمم ففط درد میکشید....یه روزی تاوان تک تک اشکای منو درد پدرمو حال بدمو...میده...
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |