راستش من زیاد چیز پنهانی ندارم. این چند سال هم بیشتر فراموشکار تر شده ام برای همین روی در و دیوار کتابخانه و کمدم پر از استیکر است و رویش چیزهای مختلفی نوشته شده است. "توالی چند تصویر ایجاد روایت می کند به شرط مجزا بودن." "یوزرنیم و پسورد دانشگاه." "تناقص در فصل ها." "سایه ام گرگی ست." و خیلی چیزهای دیگر. گاهی حرف هم می زنم برمی گردم به ممل می گویم من چه گفته ام؟ یا بحث شعر می شود و نقد کردن و ادیت، سطری را که می گویم دیار یادداشت می کند. چون چند دقیقه ی بعدش امکان ندارد یادم مانده باشد. این ها را گفتم برای اینکه درست است اتاق من خیلی مرتب نیست. یعنی از نظر خودم مرتب است و جای هر چیزی مشخص ولی خب از دید ناظر بیرونی ممکن است اتاق من یک فاجعه باشد. ولی پیدا کردن خیلی چیزها در این نامرتبی کار آسانی است. آن سالی که برای دلخوشی مادر نگفته ثبت نام ارشد کردم. و شماره و مابقی را نوشتم و زدم روی کتابخانه مدت ها می گذرد. حتی روزی که عصرش امتحان داشتم و مادر گفت کجا می روی، گفتم می روم تا انقلاب و برمی گردم، نفهمید. دیگر مثل زمان لیسانس نبود که نتیجه ها را توی روزنامه می زدند و باید می رفتی جلوی دکه تا ببینی اسم کوفتیت آن تو هست یا نه. یعنی برای همان لیسانش هم من نرفتم. نزدیک های ظهر بود که سینا زنگ زد و گفت چه کار کردی؟ گفتم نمی دانم. خواب بودم. و لنگ ظهر رفتم چندتا دکه و دیدم که روزنامه را تمام کرده اند. توی خیابان یکی را دیدم و گفتم می شود من هم یک نگاهی بیندازم. خب اسم و فامیل من از آن هایی نیست که مشابه اش زیاد باشد. و خب به طبع یک اسم بود و آن هم من بودم. همان جا زنگ زدم و گفتم قبول شده ام. و مادر می گفت این بچه چرا آنقدر بی خیال است. من از همان اول آدم رقابت نبودم. می گفتم خب من می خواهم حال کنم نه اینکه خودم را به صلابه بکشم.
از همان اول همان طوری بود. وقتی بین بچه ی اول و دوم رقابت شیرین بودن بود. یا بچه های فامیل. من تا سه چهار سالگی روی گل های قالی بزرگ شدم. یعنی خواهرم لنگ می زد موقع راه رفتن. وقتی بردنش دکتر مشخص شد که به من که تازه به دنیا آمده بودم، حسودی می کند. درمانش هم این بود که به من توجه زیاد نکنند. چند وقتی که گذشت خوب شد ولی من تا سال ها بعدش روی زمین بزرگ شدم. شاید بخاطر همین است که به جای اینکه روی تختم بخوابم، توی گل های تودرتوی فرش جا خوش می کنم و از تختم به عنوان کتابخانه استفاده. سر کار بودم و خب نتایج را اعلام کرده بودند و من نمیدانستم. پدر استیکر را روی دیوار دیده بود. رفته بود توی سایت و اسمم را دیده بود. این را شبش فهمیدم که مادر شیرینی خریده بود و من نمیدانستم برای چی. فکر کردم سالگرد ازدواجشان است. ولی آن که توی زمستان بود! تولد هیچ کدام از ما هم توی تابستان نبود! پدر کارنامه را پرینت گرفته بود. گذاشت رو به رویم. قرار بود چند روز بعدش بروم ثبت نام کنم. رفتم. توی آن شلوغی جلوی در دانشگاه و زوج فرد کردن ثبت نام دخترها و پسرها من مانده بودم که عجب هچلی گیر کرده ام. کل روز را باید توی صف باشم. آخر وقت که از در دانشگاه زدم بیرون. انقلاب مثل قبرستان شده بود. به چهار راه ولیعصر که رسیدم، مادر زنگ زد و گفت چه شد؟ گفتم خب جا ندارند. یعنی سهمیه کارکنان دولت امسال زیاد است. به من گفته اند که از بهمن بیایم سر کلاس ها. یادم است آن سال یک برف سگی هم می آمد. همان بهمنی که رفتم سر کلاس و با آن قیافه و کیف ام، لابه لای کلی آدم اتو کشیده. جلوی در، حراست بهم گفت که دانشجوی اینجا هستی؟ این چه وضع سبیل ات است؟ روی کیفت چرا این پیکسل ها نصب است؟ فکر کنم این ها تاثیرات داستان کوتاهی به اسم "روشنک یکشنبه امتحان دارد." است که خوانده ام یا یکی دو ساعت دیگر. نمی دانم. حالا خودتان به بزرگی تان ندید بگیرید.