آن زمان اما من عاشق دختری شده بودم که خانه شان روبروی خانه ما بود . درست روبرو . هر شب یک ربع مانده به دوازده بدون اینکه قرار قبلی گذاشته باشیم می آمدیم جلوی پنجره و همدیگر را نگاه میکردیم . هر شب برایش نامه می نوشتم که دوستش دارم و قرار است پزشک مشهوری شوم و برایش یک خانه زیبا و النگو بخرم . بعد که تصمیم بابا عوض شد ، تمام نامه ها را پاره کردم و دوباره برایش از مزایای همسر یک مهندس شدن نوشتم و توضیح دادم که مهندس ها خانه ها و النگو های بهتری برای همسرشان می خرند .
هیچوقت قسمت نشد نامه را به او بدهم ، چون تا می آمدم تصمیمی بگیرم ، قرار هایمان عوض می شد . یک روز راننده اتوبوس می شدم ، یک روز حسابدار . یک روز فوق تخصص قلب می شدم و یکروز مخترع سامانه های موشکی . فکر میکردم قبل از اینکه کسی را دوست بداری باید تکلیف قرارها با پدرت را مشخص کنی . بالاخره وقتی دوست دخترت از تو النگو خواست ، باید بتوانی بگویی چشم . یک روز هم دیدم که دست به دست پسری که حداقل 5 سال از من بزرگتر بود قدم می زند . رگ غیرت ِ شرقی ام باد کرد و آمدم دوباره همه ی نامه ها را پاره کردم و ریختم توی چاه توالت . دیگر هیچوقت پای پنجره نرفتم ، هیچ وقت تلاش نکردم تا بدانم اسمش چیست و با پدرش قرار گذاشته است که چکاره شود . بعد از آن دیگر قراری با پدرم نگذاشتم .نه دکتر شدم و نه مهندس ، نه نابغه ریاضیات و نه تکنسین ماهر اکترونیک . شاعر شدم و تمام زندگی ام با کلمه گذشت .
یک روز کاغذی برداشتم و بزرگ روی آن نوشتم :
یادم باشد قبل از اینکه با پسرم قرار بگذارم که چکاره شود ، به او یاد دهم که خوب عاشق شود ، خوب عاشقی کند و بجای النگو و خانه ی زیبا ، برای معشوقش قشنگ بخندد و جرات کند که روزی چند بار به او بگوید : دوستت دارم . مهندسی که نداند چگونه باید بگوید دوستت دارم ، به درد لای جرز دیوار می خورد . پزشکی که نداند درد دل ِ بی صاحاب ِ معشوقاش را چگونه باید دوا کند ، آمپول زن هم نیست . بعد نامه را تا کردم و گذاشتم توی صندوقچه ای که نامه های زیادی را از قبل در دلش جا داده بود .
.
ناشناس